واگویه های کرونایی(۵)

[بخش پنجم]

{هشدار: خواندن این بخش به کسانی که اضطراب دارند توصیه نمی شود.}

مریم موسوی/روز ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ است. با در نظرگرفتن همان یک اسفند، امروز ۷۱روز است که جهان در وضعیت نیمه‌قرنطینه یا فاصله‌گذاری اجتماعی قرار دارد.
با تکرار این عدد، در همین لحظه نفس‌کشیدن برایم سخت شد آنقدر که، تصور می‌کنم به کرونا مبتلا شده‌ام! وقتی این تصویر از ذهنم می‌گذرد، ضربان قلبم نیز تند می‌شود. آمار قربانیان این ویروس به شکلی سرسام‌آور رو به افزایش است. آنقدر سریع که اگر همین طور پیش رود پتانسیل میلیونی‌شدن دارد. دیروز این را شنیدم که طی این مدت، ویروس بارها جهش یافته است. نفسم باز تنگ شد. این را هم امروز شنیدم؛ قلب کودکان را درگیر کرده است. قلبم تندتر می‌زند.
یاد روزی می‌افتم که خبر آمد از ببری در باغ‌وحشی در یک جایی که خیلی برایم مهم نیست کجا، همان ببر با تست کرونای مثبت‌اش، همان که باز هم معادلات این ویروس ناشناخته را برهم زد، مثل همه خبرهایی که بعد از آن شنیدیم.
این که می‌گویم مکانی که ببر در آن کرونایی شده است مهم نیست، پای بی‌مسوولیتی‌ام نگذارید. دلیلش اشتباه وحشتناکی است که ماه‌ها پیش کردم. آن موقع که شنیدیم در چین آدم‌ها یکی‌یکی با صورت در خیابان می‌افتند. همان موقع که حتی نخواستم فیلم‌های منتشرشده را ببینم. به نظرم ماجرا آنقدر در دوردست‌ها از من در حال وقوع بود و من آنقدرها در آنچه همین حوالی خودم رخ می‌داد غرق بودم که پرداختن به آن موضوع را کاری عبث می‌دانستم. حتی ترجیح می‌دادم نظریه‌هایی را بپذیرم که تاکید داشت بیماری‌ای که از آن صحبت می‌شود آنقدرها هم جدی نیست. هنوز آمار مبتلایان به آنفولانزا و کشته‌شدگان از این ویروس بسیار بالاتر از کرونا است.
دوست داشتم فکر کنم بازی سرمایه آمریکایی این موضوع را در بوق و کرنا کرده است. دلم می‌خواست باور کنم که قرنطینه ووهان به خودی خود برای مبارزه با این ویروس کافی است. نه این که خودم را گول بزنم، واقعا همه چیز برایم دور بود. آنقدر دور که بسیار باورکردنی می‌نمود.
حجم بالای اخبار، بالارفتن روزانه ارتباطات مجازی‌ام و شروع کار از راه دور، کل معادله را عوض کرد. امروز عمیقا باور دارم که جهانیان را به این سادگی راه گریز از این بیماری نیست.
فیلم See؛ این روزها دائم برای همه از چند جمله ابتدایی این فیلم می‌گویم. از ویروسی که در قرن ۲۱ انسان‌ها را نابود می‌کند. هرگز فکر نمی‌کردم جدی‌ترین منبع این روزهایم جملات اولیه قسمت اولِ فصل اولِ سریالی باشد که اصلا نمی‌دانم دیگر ساخته خواهد شد یا خودش هم به انقراض می‌رسد.
دیشب بود. یکی از همین شب‌ها که دیگر معدود نیست، خوابم نمی‌برد. وقتی هم که به زور کمی در خلسه می‌رفتم، دماوند صدایی می‌داد. صداهایی که خروجی کابوس‌هایش بود “توپمو بده، دیگه نمی‌پرم، چرا اونو بردی؟، بابا کجایی”. هر بار بیدار می‌شدم ذهنم هزار سناریوی وحشتناک می‌چید. آنقدر هم هشیار بودم که می‌توانستم یک مقاله علمی بنویسم.
دیشب وسط این هیاهوی ذهن و خواب و بیداری، برای خودم وضعیتی را تصور کردم. وضعیتی ترسناک را. که این ویروس همین طور دومینووار مردم جهان را مبتلا می‌کند و بعد آنقدر که ضعیف شدند و چیزی ازشان نماند، آن ها را نابود می‌کند.
تصویر ذهنی‌ام وقتی وحشتناک‌تر شد که تصور کردم بعد از انتشار خبر ابتلای ببر به این ویروس به بیرون از دنیای سیاست، آمار دیگری هم قرار است سرازیر شود. از بیماری انواع حیوانات محصور، حیوانات خانگی و حتی حیوانات آزاد شهری. کمی بعد، مثلا روز ۱۰۰م شروع بیماری در ایران، می‌فهمیم که این بیماری الان از هر حیوانی هم به انسان منتقل می‌شود.
اینجاست که به دور باطل می‌رسیم. جایی که دیگر فراری نیست. انسان به انسان و به حیوان منتقل می‌کند و حیوان به حیوان و انسان! کمی بعد هم، اخبار می‌گوید که در این نقل و انتقالات ویروس به هیچ وجه ضعیف نشده است. یعنی سناریوی تضعیف ویروس بعد از گذشت زمان و تقویت بدن، در مورد این یکی به هیج وجه صادق نیست.
حرف بیراهی هم نمی‌زنم! این ویروس خیلی از رفتارهایش خارج از تصورات بشر تا به امروز راجع به ویروس بوده است. آنتی بادی نمی‌سازد. در گرمای زیر ۷۰ درجه سانتی‌گراد از بین نمی‌رود. ظاهرا در فریزشدن خیلی هم سلامت باقی می‌ماند. اول گفتند پرواز نمی‌کند و بعدا تا نیم ساعت پرواز را طبیعی دانستند. این روزها از باران کرونایی نام می‌برند.
یک بار دیگرهم پیشتر، همان روزها که خیلی موضوع را جدی نمی‌گرفتم، یا حداقل تا این اندازه با آن درگیر نبودم، یادداشتی نوشتم از بهترین مخلوق خدا. در آن زمان تصور کردم که ویروس هم معتقد است مخلوقی نمونه و خوب و از هوشمندترین آن هاست. موجودی که موجود نیست، حتی زنده نیست، اما طول تاریخ حیات بر کره زمین را زیسته است. از موجودی به موجود دیگر رفته و هر لحظه تکامل یافته‌تر شده است.


کرونا انگاری اشرف مخلوقات است! البته اگردوستان عزیزویروس،زحمت نکشندوبرگ برنده دیگری رو نکنند، فعلا این کرونا است که جهان را به زانو در آورده. شیطان جلوی انسان زانو نزد و از بهشت طرد شد. انسان جلوی کرونا زانو نزد، و بعید نیست از زمین محو شود. شاید قرار است زندگی را جای دیگری ادامه دهیم؟
گاهی از این همه ابهت کرونا خوشم می‌آید؛ کوچک است و زشت و مشکلات روانی — تربیتی بشری مثل تعارض‌های جنسیتی را هم ندارد. تمام آموخته‌ها را زیر سوال می‌برد. برای فتح دنیا، برای معروف‌ترین اسم سال، برای سرتیتر همه اخبار شدن، برای کسب احترام همراه با ترس دیگران، نه لازم بود زیبا باشد، نه پولدار، نه مرد، نه هیچ کلیشه مزخرف دیگری. فقط قرار بود باشد و بخواهد. اینجاست که می‌گویم گاهی باید به او احترام گذاشت.
در آن تصویرسازی شبانه‌ام، تصور کردم بعد از این که همه در جهان به این ویروس مبتلا شدند، صدایی در کل کره زمین طنین می‌اندازد. صدایی که می‌گوید ای همه انسان و حیوان، زین پس من شاه جهانم. و زین پس من حکومت می‌کنم. و همه ابنای بشر سر تعظیم فرو می‌آورد… کرونا قهقهه می‌زند.
تاریخ بشر عوض می‌شود. بشر موجودی زشت و کوچک را می‌پذیرد. جراتش کم می‌شود. کمی آرام می‌گیرد و شکل جدیدی از تمدن آغاز می‌شود. کاش من هم زنده باشم. در آن تمدن البته، آن هایی که مردند دیگر قربانی ویروس چینی نیستند، بلکه شهیدان راه عدالتند. پس اگر نباشم هم ابایی نیست.
دوست دارم بدانم این کرونای زشت و کوچک اما پر قدرت، چه برنامه‌ای برای حکومت بر جهان دارد. جهانی که احتمالا در آن تعریف اقتصاد چیز دیگری خواهد بود. جهانی که شاید حتی عواطف انسانی به شکل دیگری خود را نشان دهند. جهانی که شاید جای قدرت‌های دنیا عوض شود. فقط دولت‌ها را نمی‌گویم. از تغییر قدرت بین انسان و سایر موجودات می‌گویم. شیر واقعا سلطان جنگل می‌شود. خرس قطبی روی یخ‌هایش نشسته و اگر کسی هوس دست‌درازی کند، شام شب او شود. جهانی که کشتی و هواپیما در آن به تاریخ پیوسته است و باز باید پیاده گز کرد. این وسط برای هر درختی که می‌بینی سری به نشانه احترام تکان دهی و اجازه عبور بگیری.
تصوراتم بیشتر از این جلو نرفت. بار بعدی که از خواب سبکم بیدار شدم، دماوند بود که کنارم دراز کشیده و سعی داشت پتوی من را روی توپش بکشد که توپ سردش نشود. این واقعی‌ترین چیزی بود که دیدیم. برایم ترسناک بود که اتفاقی برایش بیفتد. سفت بغلش کردم. در دلم به کرونا گفتم که حواست باشد این پسر تنها کار بدی که با طبیعت کرده، کندن چند گل زرد است. این یکی را وارد دم و دستگاهت کن. برایش ریش گرو می‌گذارم.