ترسی که کروناباخودآورد

[تجربه من از دردی که درس آموخت]

{قسمت اول}

مائده توکلی/

از زمانی که ویروس کرونا وارد ایران شد، من هم مثل تمام دوستان و اطرافیان نسبت به آن واکنش نشان دادم. همه ما واکنش‌های متفاوتی داشتیم؛ بعضی‌ها جدی گرفته بودند و بعضی‌ها هم بی‌تفاوت مثل قبل زندگی می‌کردند. تا این که تعداد کسانی که مریض شدند و آمار قربانیان زیاد شد . آن موقع بود که انگار همه متوجه شدیم که این بیماری و ویروس اصلا شوخی بردارنیست و باید خیلی مراقب بود.
بعضی از دوستانم و کسانی که می‌شناختم به من پیام دادند که “نکنه ما مریض بشیم، نکنه بمیریم”. من سعی می‌کردم آرامشان کنم و تاکید داشته باشم که باید این موضوع را جدی گرفت اما نباید ترسید.
این بیماری هم مثل خیلی از مشکلات و سختی‌هایی که در طول تاریخ بوده و هست می گذرد، فقط باید قوی باشیم. این اتفاقات من را یاد یکی از مشکلاتی که خود من پیشتر تحمل کرده بودم انداخت. مشکل من مربوط به ریه بود؛ شاید به خاطر این که این ویروس روی ریه تاثیر خطرناک دارد، این روزها یاد مشکل خودم افتاده‌ام.
مشکل ریه من برمی‌گردد به 5 یا 6 سال پیش. مثل همین الان ماه رمضان بود. من مسافرت بودم. وقتی روزها در آینه نگاه می‌کردم حس می‌کردم لب‌هایم کبود است. ولی توجه خاصی به آن نمی‌کردم چون تجربه‌ای از علائم کمبود اکسیژن در بدن نداشتم. زمانی که از مسافرت برگشتم طبق معمول روزهای قبل روزه گرفتم، ولی همان روز اول حس تنگی نفس شدیدی پیدا کردم. حالا دیگر کبودی‌ها هم بیشتر شده بود. اما باز هم توجه نکردم. حتی به اصرار بقیه که “رنگت پریده، روزه‌‌ات رو باز کن” هم توجهی نکردم. این بی‌توجهی اشتباه بزرگی بود.
زمانی که اذان گفتند و من اولین قاشق افطاری را خوردم، دیگر نفسم بالا نیامد. طوری که ناخن‌هایم کبود شده بود و تنفسم صدای عجیبی داشت. می‌دانستم ترس بی‌فایده است و الان باید نشان دهم که می‌توانم مقاومت کنم تا آمبولانس بیاید.
اکسیژن خون من۵۰ و ۵۵ بود. اگر اشتباه نکنم، زیر ۵۰ باعث بیهوشی هر شخص می‌شود. در آمبولانس وقتی دیدم که مادرم چه‌قدر ترسیده است، گوشی موبایل را برداشتم تا با هم عکس یادگاری بگیریم. حتی کمی با او شوخی کردم تا بخندد. شاید تحمل این لحظات برایش آسان‌تر شود. پرستاری که در آمبولانس همراهمان بود به من گفت که خیلی انسان عجیبی هستی. گفتم فقط سعی می‌کنم قبل از این که واقعا بمیرم خودم را از ترس نکشم.
با معاینات اولیه تشخیص حساسیت و آسم دادند. اما کمی بعد دستور بستری دادند تا متخصص ریه برای معاینه‌ام بیاید. نگرانی اصلی زمانی بود که دستگاه اکسیژن را قطع می‌کردند و اکسیژن بدن من دوباره به ۵۰ یا حتی کمتر می‌رسید. من به هیچکس نگفتم که با دیدن مانیتور می‌فهمم که اوضاع اصلا خوب نیست؛ دلم نمی‌خواست برای نگرانی من هم نگران باشند.
آن شب با همه سختی‌ها و اضطرابش سپری شد. صبح، وقتی دکتر اورژانس بالای سرم آمد، تشخیص داد که مشکل، آمبولی ریه است و باید بستری شوم. ولی فردایش متخصص ریه تشخیص دیگری داد. تمام آن روز بین دکتر‌ها اختلاف نظر بود. نهایتا از من سی‌تی‌اسکن گرفتند. حدس دکتر ریه درست بود. آمبولی ریه نبود. بلکه باید دستگاه “بای‌پپ” استفاده کنم. تازه اگر خوش‌شانس باشم و ریه‌ام دوباره مثل قبل کار کند.


من معمولا زود با دکترها کنار نمی‌آیم. گفتم من از این دستگاه استفاده نخواهم کرد. چون کیفیت زندگی برایم مهمتر از کمیت آن است. “من نمیخواهم تا آخر عمرم با گذاشتن دستگاه کنار بیام و فقط زنده باشم”. ظاهرا روش دکتر ریه این بود که در صورتی که بیماران با مشکلشان کنار نیایند، با جدیت و تاکید روی آسیب‌های آتی آن ها را مجاب کند. در مورد من اما روش دیگری را پیش گرفت. آن روز پرستارها گفتند که با من رفتار متفاوتی داشته. او من را به جنگیدن دعوت کرد و همه توضیحات را هم در آرامش داد.
او برای این که تصویر شفاف‌تری از آینده، اگر من این دستگاه را نگذارم نشان دهد، مرا به بخش آقایان برد تا بیمار بدحالی را نشانم دهد. کسی که یک سال پیش باید دستگاه بای‌پپ را می‌گذاشت اما قبول نکرده بود. او درمان را قبول نکرده بود چون نمی‌خواست که برای زندگی روزمره‌اش به دستگاهی نیاز داشته باشد. نمی‌خواست که ترحم دیگران را جلب کند. او هم گفته بود که ترجیح می‌دهد بمیرد اما این دستگاه را نگذارد. ظاهرا بعد از یک سال برگشته بود که دکتر جانش را نجات دهد. اما گویا شانسی برایش نبود. از من خواست که اشتباه او را تکرار نکنم. من اما زیر بار نرفتم.
— “من مطمئن هستم که دارید اشتباه می‌کنید و امکان نداره بدون هیچ دلیل و سابقه قبلی این اتفاق برای من بیفته”. این چیزی بود که به دکتر می‌گفتم و خودم عمیقا به آن باور داشتم. دکتر رفت و پرستارها برای بردن من به RCU آمدند. من مقاومت شدیدی کردم که من را نبرند. در آخرین لحظه چهره مادرم را دیدیم که غمگین و نگران به من نگاه می‌کرد. اینجا بود که دست