واگویه های کرونایی(۶)

[بخش ششم]
مریم موسوی/
همه ما برای رفتن به دبیرستان حضرت زهرا(س) تلاش فراوان کردیم، مدرسه کاملا دولتی زهرا در تقاطع میرزای شیرازی و مطهری.
ما با سبیلهای پرپشتمان، ابروهایی که به وجودشان برای دانشآموزِ بهتریبودن ایمان داشتیم و معدلهای بالای امتحان نهایی در صف ایستاده بودیم. پروندههای راهنمایی در دستمان عرق کرده بود. مادران از ما مضطربتر. همه به نوعی میخواستیم خلافی مرتکب شویم. اگر اشتباه نکنم، هیچ کدام از ما مهمترین معیار ورود به این مدرسه رویایی را نداشتیم. ما در شعاع معین آموزش و پرورش برای حضور در این مدرسه زندگی نمیکردیم.
این شعاعی که در روزهای عید در نقشه پراکنش کرونا حال و روزش خوب بود. منطقهای وسطهای شهر که اداری است و تجاری. ادارات که نیمهتعطیل و مغازهها هم در خاموشی مطلق. جوری که باور نمیکنی پیشتر زیستی در این منطقه وجود داشته است. فقط ماییم. مایی که آن روزها غمگین بودیم چرا خانهمان کمی نزدیکتر نیست که مجبور به خلاف نباشیم، در عید میتوانستیم خوشحال باشیم که اطرافمان خلوت است و کرونا کمتر با ما کار دارد.
منطقه ۶، در آن زمان رویایی بود که هر محصلی در تهران برایش هر کاری حاضر بود بکند. مثلا قراردادهای جعلی اجاره مسکن بنویسد، مدتی منزل یکی از اقوامش زندگی کند یا نامهای از کسی ببرد. ما اصرار داشتیم در طبقه متوسطمان، در منطقه متوسط ۶، در مدرسه متوسط زهرا درس بخوانیم. ما کسانی که متوسطهای دهه ۶۰ باقی ماندیم.
ادارات باز شد. رفتوآمدها بیشتر. دوباره صدای بوق را می شود شنید. پارک نزدیک خانه ما درگیر دعواهای کوچک نوجوانان شده است. ترافیک معمول مرکز شهر رو به افزایش است؛ انگار منطقه متوسط ۶ به جنبوجوش افتاده. احتمالا دیگر در نقشه حال و روز خوبی نداشته باشد. ما از ۱۶ فروردین همان دو قلم نیاز ضروری را هم که از مغازه سر کوچه میخریدیم، تبدیل به سفارش آنلاین کردیم.
روزهای اول مدرسه، تظاهر کردیم همه همان اطراف زندگی میکنیم. صمیمیتر که شدیم، دستمان را برای هم رو کردیم. چیزهای دیگری هم برای هم رو کردیم. مثلا پسری که صبح در اتوبوس چند باری دیدهایم، فیلم بر باد رفتهای که در خانه داریم و از همه مهمتر شاید، موچینی که در تابستان با آن دو پر از دشت ابرویمان کم کردیم.
از همان روزهای اول قرنطینه، از هم خبر میگرفتیم. یکی از ما گرفته بود. خودش و خانوادهاش. نگرانش بودیم. حضور کمرنگش در گروه مضطربمان میکرد. آمارهای بیشتری از او میخواستیم. به خیلی از ما نزدیک بود. اما نرفتیم که سری بزنیم و گلی ببریم. می دانستیم اوضاع این بار فرق دارد. ما اما جور دیگری بزرگ شده بودیم.
دو به دو با هم صمیمیتر بودیم. در جمع بزرگتر اما، ما اکیپی بودیم از افرادی متوسط. اکیپهای دیگری هم بودند. مثلا گروه جذاب ته کلاس که موسیقی غربی محبوبشان مرزهای ذهن ما را رد کرده بود؛ یا زنجیری که از شلوار فاقبلندشان آویزان بود و ما در تولدهای دخترانه چشم از آن برنمیداشتیم. آن اکیپ دیگر هم بود. آنها که خوب درس میخواندند. همانها که بعدا شریف و بعدترها هاروارد مثلا، درس خواندند. ما بیشترمان دانشگاه آزادی شدیم.
آخرین بار آنها را در دی ماه ۹۸ دیدم. تندتند حرف میزدیم. از هر چیزی که به دستمان میرسید. خیلی نیاز داشتیم خالی شویم. گریه هم کردیم. روزهایی بود که حال وسطشهرنشینیمان ایجاب میکرد گریه کنیم. قرار گذاشتیم بیشتر همدیگر را ببینیم. اسم گروه مجازیمان را گذاشتیم دیدار در اسفند. قرار بود دیدار اسفند مفصل باشد. میخواستیم نحسی ۹۸ را دور بریزیم و با هم وارد ۹۹ شویم.
ما بعد از فراغت از زهرا باز هم به او وفادار ماندیم. تا آخرین روزهایی که هنوز از مدیر، معلمها و ناظمهای قدیمی کسی در مدرسه بود، به آن جا سر میزدیم. با سبیلهای بندانداخته، ابروهایی نخ شده و البته مانتوهای رنگی. برایمان جالب بود ببینیم ما را میشناسند یا نه. ما وفاداران به مدرسه، تابستان را بهانهای برای دیدار خودمان و هم او کرده بودیم. بعدها همه فصول، زمانی برای دیدار بود.
یک اسفند معروف آمد. کل محاسبات به هم ریخت. دیگر نشد که تا امروز همدیگر را ببینیم. اسم گروه عوض شد. “سالم بمانیم و قوی”. صحبتهای مجازی بیشتر شد. فرصتی برای پررنگترشدن مجازی زهرا. چارهای نیست. خاطراتی که با هم تجربه کرده بودیم دوباره و دوباره تعریف کردیم. وویسهایی با صدایی مملو از هیجان که معلوم بود هرکه این پیام را میفرستد، چشمش را بسته و همان لحظه را در ۱۸ یا ۱۹ سال پیش تصور میکند.
آن جا که اعتراض مدنیمان تحریم امتحان هندسه بود؛ اوج هنجارشکنی هم صحبت از خواننده رپ بددهن و خارج از عرف غربی. بههمزدن نظم موجود، به خواندن آهنگ فیلم خط قرمز سر صف به جای دعا محدود میشد. مبارزه با معلمی که نمیخواستیم، با ترکاندن “پاکتی با بوی گنداسهال” جواب میداد. او دیگر سر کلاس دوی چهار نیامد. نشستن پشت در کلاس بعداززنگ تفریح عالمی داشت.معلم بی سوادفارسی نباید پایش را به کلاس ما میگذاشت.

این جا در “فجازی” مان، از آنچه که سالها میخواستیم بکنیم و نکردیم میگوییم. از “اکت”های مدنی که از دبیرستان جلوتر نیامد. از این که چهقدر رو به انفعالیم. از آخرالزمانی که الان در آن گیر کردهایم. از پایان ماجرای کرونا که شاید فرصتی باشد برای کندن پوستی که همه عمر با خودمان حمل کردیم. از رقصیدن رها برای یکدیگر هم گفتیم.
امروز یاد انشایی افتادیم که یکی از ما برای دو نفر دیگر نوشته بود. متن پرندههای قفسی سهم نفر اول شد. برای دومی از گل گفته بود، که از قضا با اسم او هم تجانسی داشت؛ ” گل برگ دارد، گل کاسبرگ دارد، گل گلبرگ دارد، ولی گل مشکلاتی هم دارد، گل خار دارد”. صاحب این انشا، همه این جملات را بعد از این همه سال، از حفظ در گروه مجازی نوشت. نمیدانم از شدت فشار قرنطینه یادش آمد یا از شدت فشاری که آن روز پای تخته در مقابل همان معلم بیلیاقت فارسی تحمل کرده بود. ۱۹ سال است که فکر میکنم چطور آن روز نوبت به انشای حاضر و آماده من نرسید، ولی این دو پای تخته و جلوی ۳۵ نفر مقنعه سرمهای، باید میخواندند.
“کی من از خودم خلاص میشم. نمیدونم”. این را همانی در مجازیمان گفت که ما به “خوشگل کلاس” میشناختیم. جالب این که سوالش، سوال ما بقیه هم بود. پیشتر گفته بود شاید این قرنطینه اجباری، باعث شود ما از این بندهایی که دورمان است رها شویم. شاید همان بندهایی را میگوید که موقع ثبتنام هم دورمان بود. انگار ما با این گسستن دائم بندها درگیریم. درگیریای که سالها به دوش کشیدیم. میگفت بندها را پاره کنیم. “تیزوبزِ” کلاس باور دارد که بعد از رهایی از کرونا، حتما بخشی از این بندها را پاره میکنیم.
