کابوسی که واقعیت دارد
مریم سادات موسوی
اواخر دهه هفتاد، تابستانی را به یاد دارم که آب در تهران جیرهبندی بود؛ سایر شهرها را نمیدانم. سه روز در هفته، نیمی از روز را آب نداشتیم. باید برنامهریزی میکردیم. روزی که آب بود، ظرفها را میشستیم و خانه را نظافت میکردیم. ماشین لباسشویی را راه میانداختیم و دبههای آب را پر میکردیم. روزی که آب نبود، خیلی محتاط عمل میکردیم. یک لیوان آب اضافه هم نمیخوردیم.
اگر اشتباه نکنم این وضعیت سه ماه ادامه داشت. البته آن موقعها از قبل میدانستیم کی آب نداریم. یا من بچه بودم یا واقعا هوا اینقدر گرم نبود. در مجموع تصویر وحشتناکی از آن تابستان ندارم و به هر طریقی بود از آن گذشتیم.
کابوس خشکسالی و بیآبی اما به این راحتیها تمام نشد. حدود 20 سال است که من، احتمالا تنها نفر هم نیستم، نگران بیآبی در کشور هستم. این موضوع جوری در ذهن من رخنه کرده است که وقتی در یک ویدیوی کارتونی هم میبینم شیر آب باز است کلافه میشوم. شستن ظرفها در سفر را به عهده میگیرم که آب کمتری مصرف شود. اگر کسی در حال شستن ماشینش با آب شهر است، به اداره شکایات آب و فاضلاب خبر میدهم. لولهای ترکیده باشد، شهرداری را خبر میکنم. دوستانی دارم که میگویند حتی در شرایط گیجی و مریضی هم تذکر اولم بستن آب بوده است.
اینها از ترس عمیقی است که سالها پیش در من شکل گرفته، این روزها هم دوباره دارد جان تازهای میگیرد، این ترس طولانیمدت.
هر سال میشنویم بارندگی کمتر از قبل است. هر سال بیلبوردها پر میشود از هشدار. و البته اینها همه مساله آب مصرفی شهری است. ماجرای آب کشاورزی خود داستان دیگریست. این روزها که اخبار سیستانوبلوچستان در کنار بیآبی خوزستان صدر اخبار است، آن وحشت قدیمی در من سر باز زده است.
یاد داستانی میافتم که در کتابهای مدرسه میخواندیم. داستان حضرت یوسف وفرعون که فرعون خواب هفت گاو چاق را دیده بود در حال چرا کنار نیل. و بعد 7 گاو لاغر از نیل خارج میشود و آن هفت گاو چاق را میخورد. خیلی داستان ترسناکی است. از این که حالا چهطور گاوی میتواند گاو بخورد میگذریم، و از این که پیشبینی همچین خواب وحشتناکی چهقدر دقیق از آب در میآید و جان امتی را نجات میدهد. نکته اصلی ارتباط این خواب سیاه با نبود آب است.
باز به همان درسهای مدرسه برمیگردم. اگر انتگرال هرگز به کارم نیامد، این داستانها و البته حداقلهایی از علوم دبستان و راهنمایی به کارم میآید، دستکم در یادم مانده است. در علوم دبستان بود احتمالا که خوانده بودیم: انسان بدون هوا چند دقیقه، بدون آب چند روز و بدن غذا چند هفته دوام میآورد. انسان معمول را هم میگوییم. به مرتاضها کاری نداریم. یادم است نفسم را حبس میکردم تا کشف کنم من چهقدر زنده میمانم. قاعدتا به بیست ثانیه نمیکشید و بازدم میکردم و به نفس میافتادم. آب را هرگز امتحان نکردم. هرچند بی آنکه قصدم را با کسی در میان بگذارم، تصمیم گرفته بودم آبخوردن را از زندگیام حذف کنم تا در مواقع بیآبی که بخشی از حساسیت کنونی همیشگی ایران است، زنده بمانم. آب را از میوه تامین میکردم. لازم بود بزرگتر شوم تا ارتباط آب و میوه را بفهمم. و باز بزرگتر که ارتباط آب و مثلا ساختن ساختمان یا تولید لباس را بفهمم. و روزی به بعد هم ارتباط آب با هستی را با همه وجودم لمس کنم.
من دیگر آن جمله کتاب علوم را تصحیح میکنم. انسان بدون هوا و بدون آب چند دقیقه زنده میماند. البته این اطلاعات کمی تاریخ مصرفگذشته است. این روزها انسان با چیزهای بیشتری فقط چند دقیقه زنده میماند. نمیدانم تقصیر خود بشر است یا اصلا قصوری اتفاق نیافتاده. ماجرا جلورفتن زندگی و همین پیشامدهاست. مثلا انسان متصل به دستگاه اکسیژن این روزها بدون برق هم چند دقیقه بیشتر زنده نیست. انسان نیازمند به واکسن کرونا هم. و یا داروی انسولین و خلاصه هر چیزی که حیات ما به آن گره خورده است.
خیلی بزرگتر شده بودم زمانی که شنیدم جنگ جهانی بعدی جنگ آب است. باز یاد همان تک پاراگرافهایی میافتم که کمابیش در ذهنم مانده. این که میزان آب در جهان ثابت است. توزیع آن تفاوت دارد. و یا این که وقتی از آب حرف میزنیم منظورمان آب شیرین است وگرنه دریاها جزو این دستهبندی نیستند. همان موقع هم با این توزیع یا تبعیض مشکل داشتم. این آموختهها را با آن شنیدهها کنار هم میگذاشتم که مثلا اروپا بس پر آب است، فاصله شهرهایش کم و جمعیتش به نسبت مساحت زیاد است. برعکس ایران از بس آب ندارد، کویر بخش بزرگی از آن را پوشش داده و فاصله شهرهایش از هم زیاد است. از انصاف دور نشوم، هنوز هم این بیعدالتی را درک نمیکنم. از جملههای کتاب درسیام میگویم. این روزها خیلی از آن ها به ذهنم میرسد. هنوز با کمم و بمم نتوانستهام کاری کنم. اما یادم هست در آن روزها هامون آب داشت. دوست دارم کتاب درسی برادرم را هم وسط بکشم. در کتاب او هم هامون آب داشت. همان روزهایی که او از کشوری به نام شوروی در جغرافی میخواند. امروز سرنوشت هامون و شوروی دور از هم نیست. هیچ کدام دیگر وجود ندارد؛ نه در کتاب و نه در واقعیت.
یک جمله جالب دیگر در کتاب همان سالها، در مورد کارون بود. پرآبترین رود ایران. اصلا در مورد خوزستان بود. پرآبترین استان ایران. من هرگز به این استان سفر نکردم. همان موقع در کنار این پاراگرافها تلویزیون هم نگاه میکردم. سدهایی که با افتخار هر روز افتتاح میشود. تصویر من از سد، سازهای عظیم بود که باید ساخته شود و افتتاحش سالها طول بکشد. تصویر رسانه اما هر روز ربان سد تازهای را میبرید. آن روزها به این سدها مفتخر بودم. بعدها آن ها هم بخشی از کابوس بیآبی من شد.
دیروز وقتی پسرکم داشت دستانش را میشست تا “کرونازدایی” کند، فشار آبی که از شیر میآمد را کم کردم. اعتراض کرد. توضیح دادم الان نینیهای خوزستان آب ندارند. آب را بست. پرسید چون ما زیاد استفاده کردیم؟ گفتم آره و البته کلی دلیل دیگر هم دارد. گفت چی؟ گفتم بعدا برایت میگویم. پرسید الان کجا هستند. گفتم در خیابان. گفت اونجا آب پیدا میکنند؟
و من دیگر پاسخی نداشتم. نه از کتاب علوم و دینی مدرسه جملهای یادم میآمد و نه از اخبار و رسانه. فقط توانستم با دست خیسم موهای روی پیشانیاش را کنار بزنم. دوباره سوالش را تکرار کرد. گفتم شاید مامان جانم، شاید.
و این کابوس بیآبی که از همان تابستان اواخر دهه هفتاد بخشی از زندگی من شده بود، دیروز تکه دیگری به پازلش اضافه شد. تصویر کابوس هر روز واضحتر میشود. حتی نمیدانم کی قرار است آخرین تکه را بگذارم. کاش خواب فرعون طور دیگری بود. کاش گاوهای چاق زودتر بیایند.