چالش،پذیرفته شد


مریم موسوی–
داشتم ناامید می‌شدم. هم‌زمان حس غبطه هم شروع شده بود. دو روزی بود عکس‌های سیاه و سفید زنان زیادی را در یکی از شبکه‌های اجتماعی می‌دیدم. شاید در شبکه‌های دیگر هم بوده باشد. من خبری از آن ندارم. هنوز نمی‌دانستم چه موضوعی این همه زن را به سمت انتشار عکس‌هایی بدون رنگ از خودشان کشانده است. فقط می‌دیدم پشت سر هم تعداد کسانی که به این مسیر می‌پیوندند، در حال رشد است.
حدود عصر، بالاخره با کندوکاو در همان شبکه مجازی، موضوع دستم آمد. دخترکی 27 ساله در ترکیه کشته شده بود. توسط معشوق. مطالبی هم خواندم که این مرگ بسیار فجیع بوده است. از شکنجه تا تلاش برای امحا جسد. جزییاتی هم هست که علاقه‌ای به تکرارشان ندارم. عکس‌های دختر با بعضی از هشتگ‌ها پیدا می‌شد.
البته ماجرای انتشار عکس‌های سیاه و سفید از کمی قبل‌تر شروع شده بود. بعد از ماجرای این قتل عجیب اما، در ترکیه و خاورمیانه به شکل چشم‌گیری شایع شد. با دیدن عکس‌های دختر سخت بود بتوانم خشم و بغض را مدیریت کنم. می‌خواستم به چالش بپیوندم. اما هنوز کسی مرا دعوت نکرده بود.
صبح که بیدار شدم، پیامی دیدم از دوستی با فاصله مکانی دور، و قلبی نزدیک. او مرا به این مسیر دعوت کرده بود. برایش از نگرانی این که هرگز پایم به این مسیر نرسد نوشتم و وارد چالش شدم. باید عکسی سیاه و سفید از خودم می‌گذاشتم و بقیه کارها. زنانی را هم به این چالش دعوت می‌کردم. گفته بود پیام را برای زنان زیبا، قوی و فوق‌العاده بفرستم. من می‌خواندم، همه زنانی که می‌شناسی.

از همان اول که چشم را باز کردم، درگیر ماجرا شدم. دماوند هم در رفت‌وآمد بود. هر از گاهی سری به موبایل می‌کشید و غری می‌زد. دستش را روی صفحه می‌گذاشت و خرابکاری‌های ریزی می‌کرد. وسط کار برایش خوراکی آوردم تا شاید آرام شود. این‌بار با دست نوچش سراغ صفحه گوشی آمد. چاره‌ای نبود. باید کنارم دراز می‌کشید و بقیه راه را با هم می‌رفتیم.
عکسم را نشانش دادم. گفت “قشنگه”. سکوت کرد. دید من متنی را کپی و پیست می‌کنم. البته نمی‌دانم در ذهن او، چه می‌کردم. هرچه که بود، سوالاتش شروع شد.

  • چی کار می‌کنی؟
  • از دخترها می‌خوام از خودشون عکس بذارن. مثل من.
  • ازین عکس‌های کثیف؟
    کثیف اسم معرفه‌ای است برای رنگ سیاه. یک روز تصمیم گرفت اسم این رنگ را کثیف بگذارد. ما می‌گوییم سیاه. او هم می‌فهمد. هنوز اما اصرار دارد بگوید کثیف. بیشتر از این اصلاحش نمی‌کنیم.
  • آره مامان، از همینا.
  • چرا؟
    و “چرا” وقتی شروع می‌شود، تمامی ندارد. فهمیدم وارد بازی خطرناکی شده‌ام. سکوت کردم. تکرار کرد. اوهومی گفتم شاید ول کند. او از من پیگیرتر است. گول‌زدنش برایم واقعا کار سختی است. گاهی فکر می‌کنم یک انسان بالغ، که شاید روحیه شیطنت‌آمیزی هم داشته باشد، کنترل مغز پسرک را به دست گرفته است. گاهی طوری رفتار می‌کند که نمی‌توانم باورم کنم فقط یک پسر بچه زیر سه سال است.
  • چرا؟
  • همینجوری.
    دستش را زیر چانه‌ام آورد و با فشاری که ناخن‌ها را هم روی پوست احساس می‌کردم، صورتم را به سمت خودش چرخاند. وقتی کلافه می‌شود این کار را می‌کند. این یعنی به من توجه کن. دارم سوال می‌پرسم. گاهی هم همین را می‌گوید: ببین سوالم چیه. چشمانمان به هم گره خورد. باید بالاخره چیزی می‌گفتم، سوال ایجاد شده بود.
    این مواقع خیلی می‌ترسم. نباید دروغ بگویی و نشاید راست تحویلش دهی. تا قانع هم نشود ول‌کن ماجرا نیست. در این لحظات حس می‌کنم مغزم مثل کامپیوتر فعال می‌شود. باید پروسس کند و بهترین جواب را روی میز بگذارد. جوری که زودتر به ته “چرایی ها” برسد. اینجا پایان ماجراس
  • چرا؟
  • چون دخترا امروز باید ازین عکسا بذارن.
  • چرا؟
  • چون ناراحتن.
  • چرا؟
  • چون یه دختری اول ناراحت شده.
  • مکث و سکوت. فهمیدم بیچاره شده‌ام. وارد فاز جدیدی از چرایی‌ها می‌شویم. قبول کرد که عس‌های “کثیف” باید گذاشته شود. ولی نمی‌دانست دختری برای چه ناراحت شده است. چشمانش اضطراب و غم داشت. سعی کردم توجهش را به “پوکویو” یکی از کارتون‌های محبوبش جلب کنم. ابروها حالت اخم را گرفت.
  • چرا؟
  • چی چرا مامان؟
  • چرا دختره ناراحته
  • یکی اذیتش کرده
  • کی؟
  • دوستش
  • چرا؟
  • نمی‌دونم. هیچکی نباید هیچکی رو ناراحت کنه.
  • ببینم.
  • چی‌رو؟
  • دختره که ناراحت شده
    عکس دختری که کشته شده بود راا نشانش دادم. پرسید الان کجاست. گفتم نمی‌دانم. خواست عکس کسی که اذیتش کرده است را ببیند. گفتم ندارم. پرسید دختر بود؟ گفتم نه. چشمانش گرد شد. من دیگر نمی‌دانستم باید چه کار کنم. گوشی را کنار گذاشتم. بلند شد و نشست.
  • چرا بردی؟
  • تموم شد کارم.
  • پسر بود؟
  • کی مامان؟
  • همون که دختره رو اذیت کرده بود.
  • ناراحتش کرده بود.
  • آره. پسر بود؟
  • آره.

  • دیگر از چشمانش می‌ترسیدم. چند هفته‌ای است “دختر” و “پسر” را می‌پرسد. مثلا عکس کودکی من را می‌بیند و می‌پرسد دختر بودی؟ این یعنی الان که مامان هستی. نقش تو

بااین تعریف می شود. اما آن‌موقع که مادر نبودی چه بودی. حدس می‌زنم، یا حتی مطمئن هستم درکی از جنسیت ندارد. شاید یک طبقه‌بندی دارد شکل می‌گیرد. مثلا وقتی لاک می‌زنم، می‌خواهد برایش بزنم. من با همان پیچاندن‌های معمول، با دو انگشت قانعش می‌کنم تا برود. یک بار در مهد دخترکی 5 ساله گفته بود دخترها لاک می‌زنند. دماوند هم پاسخ داد: من هم دخترم.
این روزها اما می‌داند پسر است. این که از پسربودن چه می‌داند نمی‌دانم. ولی وقتی می‌فهمد دختری توسط پسری ناراحت شده است، می‌بینم که حالش خوب نیست.

  • گازش گرفته؟
  • کی؟
  • پسره
  • کی رو؟
  • دختره رو
  • شاید
  • من خاله رو گاز گرفتم
  • تو هم کار خوبی نکردی
  • اااا
  • آره مامان، هیچکی نباید کسی رو ناراحت کنه، بزنه، اذیت کنه
  • آره. ببینمش.
  • کیو؟
  • دختره رو.
  • نه مامان موبایلم خراب می شه
    بس بود. از ورود به هر چرایی دیگری می‌ترسیدم. این خود، تبدیل به یک چالش جدید می‌شد. ذهنم از صبح درگیر است. چه اتفاقی برای مردانی که روزی پسرکی بودند در کنار زنان خانواده می‌افتد که آن ها را به سمت این همه بی مهری و بی‌رحمی نسبت به زنان می‌کشاند؟ یا حتی سخت‌تر از آن، چه اتفاقی برای دخترکانی می‌افتد که از جایی به بعد، زور و فشار مردان را می‌پذیرند. اگر صادق باشم، اشاره‌ام به همه فرهنگ‌ها و خرده‌فرهنگ‌ها نیست. به همین زنانی است که این روزها عکس‌های سیاه و سفید را برای نشان‌دادن اعتراضشان به خشونت علیه زنان در شبکه‌ای اجتماعی منتشر می‌کنند. اشاره به خودم و کسانی شبیه‌تر به من است.
    کی از دامن ما همچین مردانی به معراج رسیدند؟ صرفا مردانی با نهایت خشونت ممکن علیه زنان را نمی‌گویم. دوست دارم این خشونت‌های وقیح را پای نابه‌هنجاری بگذارم؛ و بگویم زن و مرد ندارد. بیشتر از مردان آشنایی حرف می‌زنم که هنوز تحقیر یک انسان را با نثار فحشی به زنان وابسته‌اش، به نهایت می‌رسانند. و البته، ما کی زنانی را اینچنین تربیت کردیم تا همین کار مشابه را انجام دهند؟ خودم را می‌گویم و همه کسان شبیه به خودم را. اعتراف سنگینی است.
    چشمانم را می‌بندم. یاد این جمله می‌افتم “راننده‌اش زن است”. من خودم این را بارها گفته‌ام. من. منی که رانندگی می‌کنم و البته از تبعیض‌ها در عذابم. از این مثال‌ها بیشتر نگویم، خودم را آزار می‌دهم. وقتی دقیق می‌شوم، وقتی به تمام رفتار همه عمرم فکر می‌کنم، می‌بینم من بخشی از این خشونت امروز را رقم زده‌ام. من، البته شاید هنوز خیلی کمتر از مردان اطرافم، حداقل به تحقیر زن دامن زده‌ام.
    اینجای ماجرا درد دارد. اینجاست که می‌توانم به دماوند بگویم فقط “اون پسره اذیتش نکرده”. دماوند اما در این لحظه سرش با دغدغه‌ای جدید گرم است. من مانده‌ام و چرایی‌ها که باید از خودم بپرسم و هم‌زمان جواب هم بدهم. متاسفانه ذهنم برای من دنبال پاسخ‌های آرام و بی‌درد نیست. می‌خواهد تا می‌توانم بی‌پرده ماجرا را ببینم. می‌خواهد خیلی تجربه‌ها را یادآور شود. درد دارد.
    عکسی را پخش می‌کنم. می‌گویم به چالشی می‌پیوندم که زن را در آن انسان باید دید. باید برایش آزادی و برابری خواست. او بر جان و مالش حق دارد. نه تنها باید بگذارید زندگی کند، بلکه باید بگذارید هر طور که می‌خواهد زندگی کند. و بعد، وقتی در حال نوشتن این سطور هستم، از خودم می‌پرسم مخاطبت که بود؟ و جوابم این است: از همینجا، همین لحظه، همین اتاق، اول من، بعد همسرم و در آخر دماوند سه ساله، چند ماه کمترک…