واگویه های کرونایی(۸)
مریم موسوی
بخش هشتم/
“ستاره بود بالا، شکوفه بود پایین — قصه ما تموم شد، قصه ما بود همین.”
ویدیویی از یوتیوب، جوانهایی متولد همین دهه شصت. همین دهه معروف شصت که داریم خودمان را میکشیم تا ثابت کنیم متفاوتترین دهه تاریخ ایران است؛ یا حتی اصرار داریم بگوییم جهان! شاید برای ثبت جهانی این نسل به عنوان سختیکشیدهترین نسل در تاریخ بشریت نیازمند اعتماد به نفس بیشتری هستیم که این روزها کمتر در وجودمان پیدا میشود. جوانها را میگفتم. وقتی جملات طولانی میشود، اصلا یادم میرود که از چه چیزی میگفتم. ” دختر لارستان” هزار بار به من گفته است “دست از سر این جملههای طولانی بردار. قرار نیست با این طولانینوشتنها معروفتر شوی. حتی نویسنده بهتری هم جلوه نمیکنی”. هم او گفت که فعلها را بیشتر کن تا خواننده راحتتر متن را دنبال کند. این که او این نکات را به من گوشزد میکند، از رنج تاریخی دهه شصتی بودنش کم نمیکند. شاید امروز تنها یک فرق داریم، او جبر جغرافیا را در جایی هزاران کیلومتر دورتر از محل تولد تحمل میکند.
الان به محض مرور وسواسهای فکری که دیگر خارج از کنترل من است، بینازنین 14 و جاستیفای متن را ردیف کردم. چون وقتی از ” دختر لارستان” میگویم، آقای “الف اهل جاستیفای” به سرعت جلوی چشمانم ظاهر میشود و با همان آرامشی که موقع حرف زدن دارد، دود سیگار را از ریهها بیرون میدهد و میپرسد: خودت کلافه نمیشوی از این که خطها بههمریخته است؟. بعد از این که این را گفت، من دیگر کلافه شدم. ” دختر لارستان” با آقای “الف اهل جاستیفای” ازدواج کرد. من هیچوقت نتوانستم به عروسی آن ها بروم؛ با این که چند تا عروسی در چند شهر داشتند. من حامله بودم. من آنقدر حامله بودم که قطار و هواپیما و هیچ نقلیه عینی دیگری حملمان نکرد.
این روزها حامله نیستم. ولی اگر کس دیگری بخواهد جشنی برای عروسیاش برگزار کند قطعا نمیتوانم در آن شرکت کنم. اصلا اگر برگزار کند. کرونا ما را از همین حداقل خوشیهای مجاز جغرافیمان محروم کرد. عروسی بود فقط. عروسی این دوست یا آن یکی. هیجانی که هرکدام از این جشنها داشت میتوانست روزها حالمان را خوب کند. شنیدهام در ایام کرونا — قرنطینه آمار طلاق نسبت به ازدواج بیشتر شده است. خبری از آمار قتل و خودکشی ندارم. ولی حدس میزنم آن هم بالا رفته است.
“ستاره بود بالا” را میگفتم. آن جوانان دهه شصتی که ماسکی از گربه و موش با مقوا درست کردهاند و به صورت زدهاند. حجاب ندارند. حتی زبانم لال شلوارک دارند. انگار میخواهند از دردشان بگویند. این ها در ایران نیستند. جایی خارجترند. دوست دارم بدانم آیا واقعا در آنجا هم ذهن فارغ نمیشود از اشتراکاتی که با ما داخلترها دارند؟
یکی از همینها را میشناسم که قرار بود 10 فروردین 99 اینجا باشد. این جا که میگویم اشاره مستقیمی به سرزمین مادری مشترکمان دارم. او نیامد. نتوانست که بیاید. خواست اما نشد. کرونا با نفوذی که در ایرلاینها داشت، تمامی پروازها را کنسل کرد. اصلا نفهمید که این یکی دهه شصتی متولد ایران است؟ او باید میآمد. حتی اگر شده او را قاچاق میکردند.
“شکوفه بود پایین”. شکوفههایی که شنیدهام خیلیهایشان امسال ریختند. بس که سرما طول کشید. از این دهان به آن دهان میشنیدم که طولانی شدن سرما به خاطر کمشدن آلایندهها و چه و چه است. همان تحولی که کرونا با خود آورده بود. هوای خوبی را پشت سر گذراندیم و شکوفهها هم ریختند زمین. محصول خواهد داشت؟ باغ آقای فلانی را میگویم. میترسم او هم مثل دست فروش شب عید امسال دشتی نکند.
موسیقی و شعر خوبی را برای تیتراژ آغازی مجموعه آقای حکایتی انتخاب کردند. عباس آقای حکایتی، هیچوقت باور نمیکرد نقش او را که موشی بود با صدایی ظریف، سالها بعد در یک ویدیوی آن طرف آبی زنی ایفا کند. زنی همسنوسال من، با چشمانی قهوهای که وقتی به دوربین خیره میشود دارد پیامی را با چشمانش میرساند، یا من حداقل شبهای کرونایی از یک ساعتی به بعد، وقتی احساساتم رقیق میشود، این طور احساس میکنم. این بار به او گفتم که پیامش را گرفتم.
“قصه ما تموم شد”. با این کرونایی که از اواخر آن سال منحوس آمد، رسما قصه ما تمام شد. قصهای داشتیم اصلا؟ یکی از همین خوانندگان که اگر داخل زادگاه بود غیرمجاز میشد، قصهای میخواند. قصهای از خانهای که دور است. خیلی دور. و روزی را متصور میشود که چمدانی در دست، این خانه را ترک کرده. انیمیشنی که برای این آهنگ ساخته، فقط من دهه شصتی را تحت تاثیر قرار نمیدهد. دماوند دهه نودی به چهره کارتونی زنی که نیمرخش از تلویزیون معلوم است خیره میشود. حتی پلک نمیزند. خانه زن روی امواجی که از امتداد موهایش ساخته شده است سرگردان است.
او، پسرک 2 ساله را میگویم، زیر لب زمزمههایی میکند. دوست دارم تصور کنم میخواند “خونه ما دوره دوره”. این جاست که کنارترشمی نشینم که به هم نزدیک باشیم.دستش رادورگردنم می اندازد و به خانه کاغذی در ویدیو اشاره میکند؛ ” خونَش خوب میشه. از آب میاد بیرون. مامانش براش میاره”.
او نمیداند که مادر قهرمانی که برای خودش ساخته است، اگر فرض کنم اصلا این تصویر را دارد، از پس یک ویروس به این کوچکی برنمیآید. او نمیداند که این مادر هیچوقت تا این اندازه احساس ترس و بیپناهی نداشته است. او نمیداند این مادر برای این که به قول “ساکن بهار” پایش روی زمین سفت باشد چه کارها که نکرده است؛ و نمیداند که عملا دستش به هیچ رسیده. بگذار فکر کند مادران میتوانند خانهها را برای فرزندان بیاورند. خانههایی که این روزها دیگر از پس هزینه داشتنشان بر نمیآییم.
“قصه ما بود همین”! و آقای حکایتی با این جمله زیبا شعر را تمام میکند. شعر شادتری نمیشد برای کودکان خستهای که از مدرسه آمدهاند و جلوی شبکه یک نشستهاند و چشمهای مشتاق را به تلویزیون دوشبکهای دوختهاند، ساخت؟ مثلا قصه ما همین نبود. ما تلاش کردیم که پایان بهتری بسازیم. یعنی بعد از این جنگی که تو کودکی که الان جلوی من هستی از آن زنده بیرون آمدهای، میخواهیم سرنوشت بهتری بسازیم. میخواهیم آرامش بیشتری را تجربه کنیم. میخواهیم خوشحالتر باشیم. نه این که کار پیچیدهای بکنیم. فقط بیشتر بخندیم. آقای حکایتی فقط گفت که پایان قصه ما بود همین؛ یعنی همینی که داریم میبینیم؟ بیست و چند سال میگذرد؟ آن روز فکر کنم “ساکن بهار” یا آن یکی دوستانش هنوز متولد هم نشده بودند، اما آن ها هم به پایانی که آقای حکایتی برای همه ما رقم زد محکوم شدهاند.
قصهای که برای ما نوشته شده بود، همین بود. هنوز از پس خستگیهای دوران مدرسه یا هر اتفاقی که بعد از آن طی این سالها پیش آمده بود خلاص نشده بودیم که به آخر ماجرا رسیدیم. شاید هم آخرش نباشد. همیشه اتفاق ترسناکتری است که بیفتد. به قول همسرم، سناریوی بد ته ندارد. این را از همان یک اسفند 98 باور کردم. نه این که قبل از آن تصور میکردم همه چیز روبهراه است. نه. ولی فکر میکردم بدتر یعنی دقیقا چیتر؟
وقتی زلزله آمد، فهمیدم که بدتر چیست. وقتی صاحبخانه قیمت پیشنهادیاش را با همه لطفی که میخواهد به ما داشته باشد گفت فهمیدم بدتر چیست. وقتی دیگر تاب در خانهماندن نداری و بیرون هم برایت گلی نکاشتهاند، فهمیدم بدتر چیست. وقتی هنوز روزی چندهزار نفر میزبان این کرونا میشوند میفهمم بدتر چیست. وقتی این درد دیگر خیلی مشترک است یعنی بدتر این است. آنقدر مشترک که دیگر راهی برای ندیدن نمیگذارد.
البته از آقای حکایتی خردهای به دل ندارم. حسن نیتی داشت. حتما که این طور است. او فقط یک مجری نبود. او “دانای کل” قصههای کودکی بود. داشت به ما راه زیستن میآموخت. باید دقت بیشتری میکرد. ما روی حرفهای دانای کل حساب باز میکنیم. دوست دارم فکر کنم او هم نمیدانست که آخر قصه قرار است “همین” باشد. فکر میکنم “همین” دیگری را مد نظر داشته است. احتمالا اگر برگردد به بیستوخردهای سال پیش، توضیح بیشتری از این “همین” بدهد. شاید سعی کند شفافتر کند ماجرا را. فکر کنم خودش هم این روزها نگران است. نکند کسی فکر کند “همین” را میگفت…