واگویه های کرونایی (11)

بخش یازدهم/
مریم موسوی /

امروز، 31 تیر ماه سال یک هزارو سیصد نود و نه، مهدکودک “سپهر ایرانیان” برای همیشه بسته می‌شود. دیگر با خیال راحت می‌توانم اسم مهدکودک را بگویم. حتی می‌توانم آدرس آن را هم برای همه پین کنم. واقعیت این است که دیگر اهمیتی ندارد. نه دماوند دیگر به آنجا می‌رود و نه هیچ‌کدام از آن بچه‌های ریز و درشتی که روزهای زیادی از عمرشان را در این مهدکودک گذرانده بودند. نگران نیستم همه بدانند همچین مهدی وجود دارد. کسی نمی‌تواند اطلاعات شخصی فرزندم را پیدا کند. این مهد برای همیشه ورشکسته شد.
یاد روز اولی می‌افتم که دماوند را گذاشتم مهد و برگشتم. روز سختی بود. من برای ثبت‌نام تنها فرزندم در این مهد، با خیلی‌ها باید می‌جنگیدم. پدربزرگ و مادربزرگ‌هایی که مطمئن بودند این کار ظلمی در حق کودک کوچکی است که نمی‌تواند حتی یک کلمه حرف بزند. اطرافیانی که بلافاصله می‌پرسیدند: “مگر دوباره می‌خوای کار کنی؟” و البته جامعه. جامعه‌ای که زن را گوهری در خانه‌ می‌بیند و وظیفه‌اش، تنها سامان‌دادن به نهاد گرم خانواده است. و خوب، فرزند، آن هم پسر، دیگر کسی است که باید از دامان این زنان به عرش برسد.
من اما نگران بودم این به عرش‌رسیدن، مغزش را به سقف آسمان بکوبد و جوری شش و هشتش قاطی شود که دیگر نتوان جمعش گرد. پس تصمیم گرفتم از دامان‌های بیشتری برای پرورش و تربیت او بهره ببرم. خاله‌های مهدکودک می‌توانستند از بهترین‌ها باشند. آنقدر بچه دیده بودند که بیشتر از من می‌دانستند باید چه کنند. نه تنها دامان خاله‌های کارکشته، دامان هم‌کلاسی‌ها مثل آرمیتا، نیکو، آراد، هومان و بقیه را هم نباید دست کم گرفت. کودکانی که با هم بازی خواهند کرد، دعوا خواهند کرد، خواهند خندید و خلاصه گلیم خود را از آب بیرون خواهند کشید. پس من از دامن خود کمی چیدم و به دیگران اهدا کردم.
این تفکر اما کمک نکرد تا تمام آن روزی که برای اولین بار دماوند را به بغل خاله چشم‌آبی‌اش سپردم و بیرون آمدم، تا خود محل کار گریه نکنم. امیدواربودم عینک آفتابی قرمز بتواند اشک‌ها را پنهان کند. ولی من گریه‌ام هم مثل بقیه کارهایم بلند است. صدایش را با هیچ چیزی نمی‌شد درست کرد. راننده تاکسی اولین کسی بود که گفت “همه چی درست می شه”. آن دیگرانِ محل کار هم هوایم را داشتند. بیشتر از چیزی که هر دوستی و همکاری ای ایجاب می‌کند.
من شبیه عزادارها بودم. باید از بچه‌ای که ماه‌ها غذایش را در بدن خودم تولید کرده بودم می‌گذشتم. اما سوزناک‌تر از آن، صدای همراهی دیگران بود. همراهی در تاکید این که تو مادرشدن هم بلد نبودی. شاید می‌شود شنید، تو هیچ چیز دیگری هم بلد نیستی. شاید بیرحمانه قضاوتشان می‌کنم، آن روز همین نگاه را داشتم. بعدها خیلی برایم مهم نبود چه می‌گویند.
روز دوم تازه دوزاری‌اش افتاده بود چه خبر است. دست‌ها را دور گردنم حلقه کرد. جوری که می‌توانستم خفه شوم. این بار گریه او بند نمی‌آمد. جیغ و فریاد هم همراهش بود. می‌ترسیدم وقتی رفت بالا، خاله چشم‌آبی، نیشگونی بگیرد یا دستش را جلوی دهانش بگذارد. نکند به او سیلی بزند؟ عصر رفتم دنبالش. از اتاق مدیر، دوربین‌ها راچک کردم. صادق باشم؟ رویم نمی‌شد بگویم فیلم‌های صبح را نشانم بده. می‌ترسیدم بهشان بر بخورد و فردا در جایی که دوربین نیست، سر پسرک تلافی کنند.
سعی کردم مادر مهربانی باشم. مثلا برای تولد مربی چشم‌آبی هدیه ببرم. مراقب بودم در همه فوق برنامه‌های لوس مهدکودک داوطلب باشم. شهریه را به موقع بدهم. بعد از هر سفر سوغاتی ببرم. باید مواظب می‌بودم. گوشت من زیر دندانشان بود. من باید خیلی تیزبین می‌بودم.
هی! گوشت من لای دندان گرگ که نبود. اصلا دندانی بود که گوشتی را بگیرد؟ بعدها شنیدم مربی چشم‌آبی باید برود. باید از دختر تازه فارغ‌شده‌اش که بیماری سختی دارد نگهداری کند. فهمیدم آن یکی هم از کار رفت بیرون. چون شوهرش دیگر اجازه نداد برود جایی کار کند که دوربین مداربسته همه جا نصب کرده‌اند. یکی دیگر اما توسط رییس بزرگ اخراج شده بود. چون به نظر می‌آمد به اندازه ی کافی برای شستن اسباب‌بازی و جاروکشیدن اتاق‌ها باهوش نیست.
ماجرای گوشت و دندان تیز برای همیشه رفت. دماوند در یک مهد بسیار معمولی با مربیانی که سخت کار می‌کردندسرمی کردکه اگر سرپرست خانوار نبودند، حداقل برای بقا کار می‌کردند. هیچ‌کدام تحصیل در فرنگ کرده نبودند. معمولی بودند. مثل من. مثل بقیه ما که دست‌وپا می‌زنیم در این وضعیت عجیب زنده بمانیم. فقط همین. زنده بمانیم. با آن ها به صلح رسیدم. اگر یک روز حوصله ندارد و چیزی به فرزند من می‌گوید، شبیه من است. یک روز حوصله ندارم و فحش را به جان راننده‌ای که خیابان را خلاف آمده می‌کشم.
او هم پذیرفت. تمام مهدرفتن‌ها را. تمام تقسیم‌شدن توجه خاله‌ها را. خوابیدن به زور سر ظهر را پذیرفت. فهمید اگر دلش درد می‌کند باید طاقت بیاورد تا به خانه برسد. فهمید باید درجمع زندگی کند.کم کم داشت گروه دوستی خودش راتشکیل می‌داد. مثل ما، برای تعطیلات ذوق می‌کرد. با زبان الکنش از خاطرات سفر برای خاله‌ها می‌گفت. برای دوستانش اسباب‌بازی می‌برد. همه چیز داشت پیش می‌رفت. کاری به خوب و بد ماجرا ندارم.


یک اسفند آمد. کارت بانکی‌ام را در پوز بانکی مهد کشیدم و شهریه را دادم. از فردایش مهد بسته شد. بسته شد تا اول تیرماه. من از نگرانی‌هایم برای خاله‌ها می‌گذرم. شب عید بود. والدین که هیچ، رییس بزرگ هم ممکن بود از خیر عیدی‌دادن به مربیان بگذرد. گیج بودم. خودم خسته از وضعیت قرنطینه پیچیده، دنبال راهی برای آن ها می‌گشتم. راهی که پیدا نشد. عادت کردم. گاهی پیامی بین من و مربی رد و بدل می‌شد. صرفا چک می‌کردیم زنده باشیم. همین وسط‌ها بود که فهمیدم، پدر جوان یکی از بچه‌های مهد در کما است. کرونا چه نقشی در این ماجرا داشت؟ شاید هیچ. اصلا اهمیتی برایم ندارد. من، مادر بچه را به یاد می‌آورم. چهره‌اش، اسم فرزندش، این که وقتی می‌آمد دنبالش همانجا از سینه شیر می‌داد. می‌خواست هردو حس دوری را کمتر کنند. نمی‌دانم امروز کجای این جهان هستند.
یکی دیگر هم بود. اسمش توجهم را جلب کرد. کارون. هم مادر کارون و هم من، اسم فرزندان یکدیگر را شنیده بودیم و دوست داشتیم بدانیم والدین این بچه کیست. آخرین خاطره‌ای که دارم، مادر او از دماوند و کارون عکس گرفت و برایم فرستاد. دو بار همدیگر را در حیاط دیده بودیم. انگار نیمه گمشده پیدا کرده باشیم. یادم است هردو برای آینده آرزوی بهتری کردیم. هردو، همه‌جوره نگران کارون و دماوند بودیم.
همه اینها تمام شد. قرارهای حیاطی مادران، بچه‌های پشت شیشه که به همه پدرها و مادرها سلام می‌کنند و حتی برنامه‌های لوس فوق برنامه مهد.
وقتی اول تیر مهدها باز شد، خبر از شهریه‌ای دو برابر داد. برای ما که درگیر وضعیت سخت‌تر اقتصادی بودیم، شهریه بیشتر نگران‌کننده شد. ساعت‌ها صحبت کردیم چه کنیم. تصمیم گرفتیم برود. 4 ماه بازنشستگی زودرس داشت تمام تلاش‌هایی که من برایش دامن بریده بودم را از بین می‌برد. داشت لوس می‌شد. خودخواه می‌شد. البته خوب حرف می‌زد، اما ممکن بود یادش برود با همسن‌وسال‌هایش چه‌طور باید تعامل کند.
با ترس از کرونا، با نگرانی از اطرافیان و با شهریه دو برابر، او را فرستادیم. همه چیز از اول. باز گریه من، گریه او، حرف بقیه. این بار برایش به واسطه دلچسبی خانه‌نشینی، سخت‌تر هم بود. به خصوص که فضای مهد دیگر آن فضای قبلی نبود. از ۷۰ بچه، فقط ۶ نفر ثبت‌نام کرده بودند. از ده، دوازده مربی هم فقط سه نفر بودند. بقیه انگار همه دود شده باشند و به هوا بروند.
یکی از صبح‌هایی که چانه می‌زد نرود، گفت”آخه مهدکودکی خیلی تعطیله”. من شنیدم که مادر من، کسی به مهد نمی‌آید. حوصلمان سر می‌رود. همه‌اش شش نفریم از ۲ تا ۵ سال. حتی آن خاله که خیلی مهربان بود دیگر نمی‌آید. چراغ‌های طبقه پایین هم خاموش است. برای چه بروم؟ گاهی هم می‌گفت” مگه مریضی نیومده؟”. این یعنی می‌شود نروم؟. روز اول پرسیده بودم چه کسانی آمده بودند؟ او شروع کرد به شمردن آن ها که نیامده بودند.
مادر یکیشان بعد از شروع کرونا، کارش را از دست داد. ماند خانه تا بچه‌اش را نگه دارد. آن یکی والدین را گفتند برایشان مقدور نبود شهریه دو برابر را بدهند. از خیلی‌ها هم خبری نداشتند. دوست دارم بگویم، بی‌خبری، خوش‌خبری است.
دیروز یکی از خاله‌ها را دیدم. خداحافظی کرد. هول شدم. گفتم فردا هم هست. گفت من شاید نباشم. خواست حلالش کنم. در دل گفتم، برای نیشگون‌ها؟ گفت “دیگه این شد”. می‌دانستم چه شده است. صاحب ملک پولش را می‌خواست و همان که ماهی ۲۵میلیون تومان بود. کسی هم دیگر مهد نمی‌رفت. صاحب‌خانه تصمیم گرفته است ساختمان را بکوبد. نویش را بسازد. حتما او هم می‌داند متری میلیون‌ها تومان می‌تواند بفروشد. خاله‌ها چه می‌شوند؟ به او واقعا ارتباطی دارد؟ بروند جایی و کاری پیدا کنند. احتمالا “ایشالایی” هم در رویشان گفته است و اضافه کرده همه چیز درست می‌شود.
دیروز با خاله از دور، بدون درآغوش‌کشیدن خداحافظی کردم. داشتم دنبال کلماتی می‌گشتم که کمی التیام‌بخش باشد، پیدا نکردم. فقط گفتم؛” سلامت بمونید”. چشمانش پر از اشک شد. یاد روز اول افتادم. گفته بود دوست دارد زودتر ازدواج کند و بچه‌اش را همان خاله چشم‌آبی در همین مهد بزرگ کند. چشمانم پر از اشک شد. ماسک و عینک آفتابی این بار با کمک هم، خیلی ازرازها را پنهان کردند. بیرون آمدیم. به دماوند گفتم که فردا روز آخر است. گفت که می‌داند. گفتم من خوشحال نیستم. سکوت کرد. گفتم؛ دلم برای خاله‌ها تنگ می‌شود. نگاهی کرد و گفت “برات می‌خرم”.بنظرم زود بود بفهمد قدرت پول اینقدر بالاست… دیگر با هم حرفی نزدیم.