واگویه های کرونایی(۳)

[بخش سوم]

مريم موسوي/
۵ اسفند؛ صحنه، خانه ح.د است. همانجایی که ما سه نفر نشسته بودیم و برای آینده‌ای موهوم برنامه‌ریزی می‌کردیم. ح.د گفته بود که اگر وضعیت خطرناک شود، کمتر ما را خواهد دید. ما یعنی همه آنهایی که در لیست دوستانش هستیم. نه برای خودش که حداقل در آن روز ابایی از مرگ نداشت. می‌گفت برای حفاظت از جان ما.
۱۲ فروردین؛ صحنه، آشپزخانه ما است. شبی که قرنطینه را شل کردیم. رفیق همیشگی و هم‌قرنطینه‌ای‌هایش ساعت ۱۰ شب تصمیم گرفتند به ما بپیوندند. رفیق همیشگی، دلش می‌خواست یکدیگر را بغل کنیم. من هم. امابه جایش با رعایت فاصله موسیقی گوش کردیم ومدام با اسپری الکل فاصله میانمان را ضدعفونی می‌کردم.
وسط تعطیلات نوروز. صحنه، ورودی مترو است. پیرمردی که صدایش می‌لرزید. لهجه‌اش شمالی بود، اگر اشتباه نکنم. فرزندانش دو روز بود که پنیر می‌خواستند. برای او قرنطینه، بازی مسخره ما بود. ماسک نداشت. دستکش نداشت. مسلح به اسپری الکل نبود. حتی انتخابی نداشت. فاصله‌گذاری اجتماعی برایش انگار طنزی باشد در برنامه دورهمی.
۲ اسفند؛ صحنه، خانه ماست. اسمش را گذاشتیم آخرین مهمانی کرونایی. البته پیشتر اسمش آخرین مهمانی قبل از کرونا بود. یکی یادآوری کرد که دوم اسفند یک روز بعد از یکم اسفند است. این که ما هنوز در جمعیتی ۲۰ نفره در حال شادمانی بودیم، موضوع را به عقب نمی‌راند. همان شب بود که بزرگترین غم ما خبر فیک فوت شجریان بود. این روزها اصلا نمی‌دانم در اخبار هم می‌آید یا نه.
نیمه اول اسفند؛ صحنه، خانه است. روزهای ابتدایی‌تر. گرم سخن بودیم از میزان عدالت کرونا. اسامی سیاست‌مداران تند تند می‌آمد بر زبان. کرونا کاری با فقر ندارد “ببین که فلانی هم گرفت”. کرونا همان گوشه و کنار به ما می‌خندید. صدایش را شنیدم که می‌گویم!
۹ فروردین؛ صحنه، ولیعصر است. دماوند را برای کالسکه‌سواری به خیابان برده بودم. کفش پایش نکردم که هوس دویدن نکند. پارک‌ها بسته بود. مغازه‌ها هم. وسط خیابان راه می‌رفتیم. ترسی بابت تصادف نداشتیم، چون در اینجا اصلا ماشینی نیست. سر کوچه، مردی کنار سطل آشغال، بدون دستکش و هر کوفت دیگری که این روزها قیمتش سر به فلک کشیده و اصلا نایاب شده است، در حال تفکیک زباله‌های خشک از تر بود. اگر دستمال ویروسیِ کسی به دستش می‌خورد و بعد آن دست به چشمش، احتمالا تا دوهفته دیگر در آمار مبتلایان اواخر فروردین شمرده می‌شد. البته اگر شانس این را داشت که دیده و شمرده شود.
تقریبا هر روز؛ صحنه، حمام است. نه برای شستن یک انسان. برای شستن بسته نان، پنیر کیبی، سیگار بهمن و سوسیس دودی. آن ها را هم که نمی شود شست، با سلاح الکل تیرباران می‌کنیم. می‌خواهیم هر آنچه ویروس روی کره است نابود شود. احتمالا خونش روی بسته‌بندی نقره ای — آبی کره بپاشد. خونش را می‌خورم تا دیگر این اطراف پیدایش نشود.
۱۶ اسفند؛ صحنه، کله‌پزی در خیابان رسالت است. روزهای ابتدایی‌تر. برای خرید الکل تا آنجاها که از ما نسبتا دور است رفته بودیم. هوس کله‌پاچه، خرید آن، رسیدن به منزل و مناسک دورریزی ظروف و کیسه‌ها و جوشاندن مجدد محتوا. بعد هم خوردنش تا انتها. اصلا نمی‌ترسیدیم.
۳ اسفند؛ صحنه، محل کار است. شیرینی را از یخچال در آوردیم. خوردیم. هرکس با دستش تکه‌ای می‌کند. بعد در ظرف را می‌گذاشتیم که کرونایی نشود. اما هنوز آنقدر بی‌احتیاط نبودیم تا به همکاری که شنیده بودیم از کنار شورا گذشته، زنگ نزنیم و نگوییم که تو نیا امروز! شنیده بودیم شورا آلوده شده. ترسیده بودیم. با این حال ناهار را با سایر همکاران در اتاقی مشترک خوردیم. بلند، توی ظرف غذای هم حرف می‌زدیم.
۱۴ فروردین؛ صحنه، میدان امام‌حسین است. می‌گذشتیم. امن و امان در خودروی شخصیمان. مردم اما آن بیرون زندگی می‌کردند. زندگی‌ای به شلوغی همیشگی یک روز تعطیل میدان امام‌حسین. کنار یک دکه با هم چای می‌نوشیدند، خرید می‌کردند، با دست‌فروشان چانه می‌زدند، فلافل می‌خوردند و ماشین ضدعفونی‌کننده خیابان هم از وسطشان می‌گذشت.
۱۳۷۶؛ صحنه مدرسه است. می‌خواستم رییس جمهور شوم. شاید اولین زنی که رییس جمهورمی شود، حتی!
هیجانی که آن روزها در من شروع به جوشیدن کرد، هیچ‌وقت خاموش نشد. جدی‌تر شد. فقط از انواعی دیگر. می‌خواستم زندگی را چیز بهتری کنم. دقیقا چیز بهتری. نه مفهوم بهتری و نه جامعه پیشرفته‌تری و نه، هیچ. چیز بهتر. این روزها رویایش به سراغم می‌آید. به همان اندازه کلاس پنجم دبستان، ثلث سوم، هیجان‌زده می‌شوم. در رویاهایم خودم را اولین رییس جمهور زن می بینم که از قضا مسوول مبارزه با وضعیت کنونی کروناست. در رویاهایم، عجب رییس جمهوری هستم. کاش کمی واقعی می شد.