واگویه های کرونایی(۱۰)


بخش دهم —

مریم موسوی —


می‌خواهم همین اول تکلیف را روشن کنم. این یک واگویه کرونایی نیست. حتی به واسطه شماره ۱۰ بودن هم واگویه آخر محسوب نمی‌شود. این واگویه دوران است. واگویه تمامی لحظاتی است که من در آن زیست می‌کنم. در زمانی و در مکانی که ارزش همه چیز لحظه‌ای است. می‌خواهم اشتباه برداشت نکنید. از ارزش دلار و سکه نمی‌گویم. البته تاکید زیادی روی ارزش ملک دارم. ولی آن ارزشی که قصد دارم دادش را بزنم، ارزش انسانی است.
از “بی‌”نازنین و “جاستیفای” می‌گذرم. تکراری و ملال‌آور است. زندگی هر لحظه به من این فرصت را نمی‌دهد تا تکرار مکررات کنم. دیروز، همین دیروز واقعی و عینی را می‌گویم؛ ملک ۸۸ متری کوچه پایینی، به حساب متری ۲۸ میلیون تومان معامله می‌شد و امروز همین امروز حقیقی، ۳۶ میلیون تومان معامله شده است. دارم راجع به یک، یک میلیون‌ها حرف می زنم. راجع به ارقامی که کمی پیش، مثلا پارسال همین موقع، با احترام و عزت از دهانم خارج می‌شد. امروز اما بی‌ارزش‌ترین چیزهاست. امروز بین املاکی‌ها که می‌گردی و می‌گویی ۲/۵ دارم، که دقیقا داری راجع به “دو میلیارد و پانصد میلیون” تومان پول ملی صحبت می‌کنی، پوزخندی می‌زند که عجب فقیری را به حضور پذیرفته‌ایم!

این است داستان این سطور…اضطرابی دارم تمام نشدنی. اضطرابی که تبدیل به پیچش روده و سوزش معده شده است. شبیه به توپی قلمبه در گلویم بالا و پایین می‌رود. تپش قلبم را هر لحظه بیشتر می‌کند. این همه دل‌آشوبه برای بی‌ارزش‌شدن است. بی‌ارزشی من. دور نبود زمانی که می‌توانستم کمی راحت‌تر نفس بکشم. الان باید بعد از ده بار دم ناقصی که پایین می‌رود، سینه را جلو بیاورم و کتف‌ها را از پشت به هم نزدیک کنم تا ریه‌ها باز شوند و بتوانم نفسی عمیق‌تر بکشم. اکسیژن کم می‌آورم. دروغ است اگر بگویم هر بار که نفسم تنگ می‌شود، تب‌سنج را نمی‌آورم تا مطمئن شوم دمای بدنم از ۳۶/۶ بالاتر نرفته است. وقتی آدمک خندان روی صفحه دیجیتال تب‌سنج به من نگاه می‌کند، با خودم می‌گویم هنوز تب ندارم.
این که تب ندارم هم خبر خوش یا ویژه‌ای نیست. می‌دانم که ممکن است ویروس کرونا در رگ‌های من در حال چرخیدن لابه‌لای خون‌های درجریان باشد و من تبی نداشته باشم. صدایش را دارم بلندتر می‌شنوم. مثل بازی قایم‌باشک می‌ماند. تو، جایی وسط دیوارهای تو در تو پنهان شده‌ای که گرگِ بازی پیدایت نکند. بعد می‌شنوی یکی، یکی دارد دیگران را می‌بیند و با صدای بلند فریاد می‌زند سک، سک! اوایل بازی صدایش دور است، الان دارد نزدیک‌تر می شود. تیمی که با تو قایم شده‌ بودند را دارد پیدا می‌کند. دیر یا زود نوبت توست. این صدایی است که هر لحظه می‌شنوم. ماسک، دست‌کش، اسپری الکل، وایتکس، صابون و ریکا دارنداما هیچ کاری نمی‌کنند. “کرونا می‌آید و تدبیری نیست”. فقط نشسته‌ام به نظاره که کی نوبت من می‌شود.

ماجرا اما اینجا خاتمه نمی‌یابد. وقتی از کم‌شدن ارزش انسانی می‌گویم، از مهدکودکی می‌گویم که چند روز دیگر برای همیشه تعطیل می‌شود. آن که دماوند به آنجا می‌رود یا دیگری. فرقی ندارد. “گل‌های خوب ایران”، “بهترین فرزندان ایران”، “قشنگ‌ترین قشنگ‌های دنیا”، اسمش را هرچه گذاشته بودند، مهمان همین یکی دو روز هستند. آن یکی که با روش مونته‌سوری کارش را شروع کرده بود یا این یکی که فقط بچه‌ها را در اتاقی با لگو و توپ تنها می‌گذاشت. آن که شهریه آنچنانی داشت یا دیگری که به طبقه ضعیف‌تر سرویس می‌داد. هر دو دارند تعطیل می‌شوند، اگر تا کنون نشده باشند. این یعنی چندین نفر زن بیکار. می‌گویم زن، چون تا جایی که می‌دانم مربی بیشتر این مهدکودک‌ها زن هستند. زنانی که اگر تا به این لحظه از کرونا آسیب ندیده باشند، زین پس از بیکاری آسیب خواهند دید. ارزش انسانیشان؟ برای کسی اصلا اهمیت دارد؟ بعضی معتقدند جامعه “سرریز” دارد. شاید همین‌ها را می‌گویند.

چه شد که ناگهان همه چیز تا این اندازه ترسناک شد؟ پارسال همین موقع‌ها، خانواده سه نفری ما در سفر بود. استانبول. در کنار دوستانی که می‌شد با هم خندید. نمی‌دانستیم این خنده‌ها، آخرین خنده‌هاست. باورم نمی‌شود. از زمان خیلی دور حرف نمی‌زنم. از زمانی می‌گویم که دماوند راه می‌رفت و چند کلمه‌ای هم حرف می‌زد. از زمانی می‌گویم که می‌شد با او ریسک سفر خارج از کشور را پذیرفت. دور نیست. کلا مگر دماوند چند ساله است؟ آبان سه سالش تمام می‌شود. آبان. آبان ۱۳۹۹. چیزی هم به آمدنش نمانده است. واقعا اینقدر زود گذشت؟ این آبان تا آبان اینقدر زود گذشت؟ هم‌زمان دیرهم می‌گذشت. اصلا معادله زمان را به هم ریخت. آنقدر دیر گذشت که خفه شدیم و آنقدر زود که نفهمیدیم خود را کجای آن پیدا کنیم. به کدام ارزش ازدست‌رفته انسانی باید فکر کنم؟ به هزاران هزار جانی که از آن آبان تا این آبان از دست رفته است و قرار است باز هم برود؟ کی ماجرا اینقدر باورنکردنی شد؟
گذشته‌تر، آن موقع که دل و دماغی داشتم، وقتی فیلمی می دیدم یاداستانی می خواندم که به نظرم ترسناک‌تر از آن بود که واقعیت باشد، به خودم نهیب می‌زدم که این واقعی نیست. اینقدر تپش قلبت بالا نرود. خوردن لیوان آبی که خنک هم باشد، می‌توانست کل ماجرا را خاتمه دهد. مثلا آن فیلم که مورچه‌هایی عجیب به شهر حمله کرده بودند که انسان خوار بودند. گوشت‌خوار کلا. همه آنچه که گوشتی داشت و زندگی می‌کرد را در لحظه‌ای کوتاه، زنده، زنده می‌جویدند. مورچه‌ها داشتند دنیا را می‌گرفتند. شاید هم گرفتند. بالاخره انسانی باهوش ماجرا را خاتمه داد و نوع بشر حفظ شد. آخر فیلم اما نشان داد که مورچه ملکه زنده است با شکمی پر از تخم!

اوضاع و احوال این روزها چیزی جز این است؟ نوع بشری که من در کنارش در این چند وجب خاک زیست می‌کنم در حال خورده‌شدن است. زنده، زنده. مورچه‌ ملکه‌ای که زنده مانده بود، تخم‌گذاری کرده است. نه در فیلم که در دنیای واقعی این روزهای ما. فقط فرزندانش از شکلی به شکل دیگر تغییر پیدا کرده‌اند. تیر و تفنگ شده‌اند. آتش و سیل شده‌اند. شاید گردوغبار و آلودگی. شاید هم همین ویروس عجیب دوران. فقط کووید ۱۹ را نمی‌گویم. ویروس عجیب زیاد داریم. اینها باقیمانده همان مورچه‌ای هستند که موجودات زنده را در لحظه از بین می‌بردند. بی هیچ دلیلی و بی هیچ شانسی که قبل از تلف‌کردنشان به آن ها بدهند. ارزش جان آدمی برای این مورچه‌ها هیچ است.
این دیگر اما یک فیلم سینمایی نیست. جهان واقعی است. تمام نمی‌شود. فقط هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود. ترس را می‌گویم. شاید مرگ را. شاید هم آبان بعدی را. فقط در آبان قبل، دلار حدود ۱۰هزار تومان از امروز کمتر بود. جرات ندارم بگویم از آبان امسال. چون خدا می‌داند که تا آبان، چند بار دیگر این ریال قرار است بی‌ارزش شود. با هیچ نیشگونی هم از خواب بیدار نمی‌شوم. یا با هیچ دکمه‌ای ماجرای تندی که در حال تجربه‌اش هستیم “پاز” نمی‌شود. فقط ما بی‌ارزش‌تر می‌شویم. برای همه و برای خودمان هم.

اینجاست که فکر می‌کنم مسخ شده‌ایم. به شکل سوسک کافکا یا هر موجود زشت دیگری. شاید هم پیشتر مسخ شده بودیم که به شکل کنونی در آمده‌ایم. فرقی هم می‌کند؟ به نظرم که نه. این که پست شده بودیم یا داریم پست‌تر می‌شویم امروز دیگر جایی برای مجادله نمی‌گذارد. مهم این است که ارزش انسانی در حال پایان است. کتاب هم نیست که بخواهیم بگذاریم در فریزر و درش را محکم ببندیم و انتهایش را نخوانیم و خیالمان راحت باشد که می‌توان گفت هیچ نشده است. زندگی واقعی روزمره‌مان است. ما نه دیگر برای خودمان تره خرد می‌کنیم و نه برای دیگران. کلاه‌های گشاد را می‌دوزیم و در هوا پرت می‌کنیم. بالاخره سر کسی پیدا می‌شود و در آن جای می‌گیرد. هیچ دیگری‌ای هم برای ما کاری نمی‌کند. برای چه بکند؟ برای یک مشت مسخ‌شده؟ فرقی هم نمی‌کند قدرت دست که باشد. بالا تا پایین سقوط کرده‌ایم. از آبان پارسال بود یا از یک اسفند کرونایی، نمی‌دانم. شاید هم از پیشتر. به نظر من ماجرای این داستان به این سادگی تمام نمی‌شود. باید نویسنده‌اش را عوض کرد.