واگویه‌های کرونایی

قسمت ۱۳
مریم موسوی

وسواس‌هایم در این یک هفته بیشتر شد. بیشتر از هفته قبل از آن. اصلا هر هفته سیر تصاعدی را طی می‌کند. این هفته اما، حال عزا داشتم. قطعا که فقط من این غم را با خودم این طرف و آن طرف نمی‌برم. شجریان برای همه ما ماجرای دیگری بود. این را از عکس پروفایل آدم‌ها در فضای مجازی می‌توان فهمید. عکس‌هایی که بعد از یک هفته هنوز عوض نشده است. این را در حجم جمله‌ها و پیام‌های شبکه‌های اجتماعی می‌توان دید. به خصوص روزهای اول که برای خودش طوفانی بود و جنگی. اصلا این همه اختلاف نظر هم نشانه خوبیست. نشانه از مردی که فقط برای خودش نبود.


او را نمی‌گفتم، از وسواس‌هایم حرف می‌زدم. از بی‌نازنینی که این بار قبل از نوشتن تنظیم کردم. از مرتب‌کردن خانه که دیگر گاهی لج فرزند سه ساله‌ام را در می‌آورد “بسه دیگه، الان تمیز کردی”. صدای جاروبرقی اذیتش می‌کند. قبل از هر بار روشن‌کردن باید بهش اطلاع دهم، وگرنه ده متر از جایش می‌پرد.
وقتی خانه ما را تمیز دیدید، بدانید که من اعصاب آرامی ندارم. در این هفت ماه بیش از هر زمان دیگری خانه ما مرتب است. دست‌ها برای شستن ظرف‌ها مجال پوشیدن دستکش ندارند. بهانه‌ام هم این است که باید دست‌ها را مرتب شست. تنها جایی که دیگر مرتب نمی‌کنم، تخت است. می‌خواهم هر لحظه فرصتی پیدا می‌شود، بپرم زیر پتو و بخوابم؛ شاید این روزها زودتر بگذرد.


او را می‌گفتم. وقتی که خبر رفتنش آمد، چندتایی از رفقا اینجا بودند. اینجا یعنی همین خانه که فعلا امن‌ترین جای جهان است برایم. رفقایی که گاهی با هم “چت” می‌کنیم و به جای قرنطینه، حباب اجتماعی را وسط می‌کشیم. همه خبر را می‌دانستند. هیچ کس بلند نگفت. گاهی جایی، به خصوص به وقت بالکن، دو نفری با صدایی آرام و با احتیاط کامل، خبر را با هم چک می‌کردند. هیچ‌کس دلش نمی‌آمد خبر را بلند بگوید. شاید می‌خواست تنهایی غم بخورد. شاید هم دیگر بس بود. این همه درد. آخر شب اما، همیشه داستانی متفاوت دارد. دیگر بلند می‌گفتیم. همه می‌دانستیم که همه می‌دانیم. پس ساز آمد و آواز. بعد هم سکوت. بعد هم هرکسی رفت سراغ زندگی‌اش.
صبح روز بعد ماجرا متفاوت بود. انگار تازه هشیار شده باشیم. شنیدیم تا خواب بودیم، نماز را هم برایش خوانده‌اند. اصلا فرصت نکرده بودیم از هم بپرسیم دوست داری فردا برویم بهشت زهرا؟ می‌دانستیم که نمی‌رویم. جانش را نداشتیم. جان کرونا را. یا جان هر اتفاق پیش‌بینی‌نشده دیگری را. ما، جان به دردسر انداختن دماوند را هم نداشتیم. هیچ کداممان نرفتیم. “آریا استارک” اولین نفری بود که عکس گریه‌های اول وقتش را فرستاد. و از صدای گریه مادرش هنگام پوست‌کندن پیاز نوشت.
ماجرای غم شروع شد. من، گلویم به درد افتاد. دردی که نفهمیدم کرونا را نوید می‌دهد یا بغض و غضب را. دلم عزاداری می‌خواست. دروغ است بگویم همه‌اش برای شجریان، که او بهانه بزرگی بود. عزاداری برای خودم و برای رفقای هم‌حبابی‌ام. برای آن یکی‌ها که در این روزها نزدیک‌ترین عزیزانشان را از دست داده بودند. برای این حجم از استیصال. برای این که من هرگز کنسرت “محمدرضاشون” رو نرفتم.


دو روز پیش مادرم علیرضا را که دید، تسلیت گفت. برای من که با این زن بزرگ شده‌ام، شفاف بود این تسلیت من‌باب چیست؛ علیرضا مکث کرد. اشاره کردم شجریان را می‌گوید. به من تسلیتی نگفت. از کجا باید می‌دانست که من چه‌قدر غمگینم برای رفتن این صدا؟ انگار در ذهنش مریم کودکی را می‌بیند که در ماشین، یک تهران تا شمال با صدای بلند، موزیک لس‌آنجلسی آن خواننده‌ای که “می‌خواست بیاد به تهرون” را گوش می‌دهد. شاید هم نوجوانی که تولد‌های دخترانه‌اش را با هیجان غربی‌های پرصدا تخلیه می‌کند. اعتراف می‌کنم که اگر دانشگاه نبود و اگر آن دو دوستی که اهل ساز بودند، سلیقه موسیقایی من می‌توانست به همان اندی و مندی خلاصه شود؛ اما به هر حال زمانی می‌آید که همه توبه‌ای کنند.
دماوند یک داستان را که دوست دارد، به مدت یک هفته و هر وعده خواب، به تعداد بیشمار، گوش می‌دهد تا بالاخره برود سراغ داستان بعدی. علیرضا این کار را با انواع موزیک و کتاب می‌کند. من، این عادت را از ویدیوی کنسرت بم شروع کردم. هر شب قبل از خواب، کل کنسرت را نگاه می‌کردم. نه فقط گوش، که نگاه می‌کردم. به صدای پدر و پسر و به دست‌های کلهر و علیزاده. این را مدیون دو دوست اهل ساز از قضا همشهری شجریان هستم.
یادم است یک بار پدرم از اتاق من صدای شجریان را شنید. آمد و نشست لبه تخت. گفت خوشحالم که دیگر آن موزیک‌های “پرت‌وپلا” را گوش نمی‌دهی. جواب دادم “پدر! من الان ۲۱ سالمه نه ۱۶”. دیگر تغییر سلیقه منوط به موزیک نبود. به نگاه بود. به خواسته. به افق آرزوها. همان زمان‌ها فرهاد هم معنای متفاوت‌تری داشت. خیلی‌های دیگر هم. من هم.
سال ۸۷ درسم که تمام شد و به تهران برگشتم، به سراغ آرزوها رفتم. همان‌ها که هنوز شروع نشده در نطفه خفه شد. مثلا فکر کردم اگرفرصتی پیدا شود، بلیطی بخرم با اولین حقوقم و به کنسرت شجریان بروم( محمدرضا) حقوق اولیه‌ام را شش ماه بعد از شروع کار دادند. زمانی که اولین قرارداد را هم بستند. تیر ۸۸. چیزی ندارم بگویم. من هرگز کنسرت محمدرضا شجریان نرفتم.


شاید همه خشم این یک هفته‌ام از همین باشد. شاید همه تکرار صد باره “سکوت سرد زمان” در خانه همین باشد. ” نه امیدی در دل من، که گشاید مشکل من”. در این یک هفته اصلا به خودمان اجازه نداده‌ایم چیزی غیر از شجریان و البته قصه‌های موقع خواب دماوند گوش کنیم. راجع بهش هم صحبتی نکردیم. مثل یک قرارداد نانوشته بود.
فردای مهمانی رفقای داخل حباب را می‌گفتم. دلم عزاداری می‌خواست. دلم شمع شام غریبان می‌خواست. خوبی “ساکن بهار” این است که هم منزل نزدیکی به ما دارد و هم پای سریعی برای پیوستن. گفتم، می‌خواهم لباس‌های مهمانی بپوشم. در دلم فکر کردم شبیه آن ها که برای یک کنسرت مهم می‌توان پوشید. او هم دامن را تایید کرد. رفتیم سراغش، بعد چهارتایی پارک تاریک خلوتی یافتیم. آن که بالای الوند، نرسیده به شبکه دو صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران است. قهوه را هم برده بودیم. بارانی که از شب قبل همزمان با گریه‌های مردم باریدن گرفته بود، بوی خوش خیس پاییز را داشت. دماوند می‌دوید. ما سه تا ساکت. گاهی هم تحلیلی. تحلیل‌های “سطحی و غیرعلمی”. از همان‌ها که در اوج استیصال می‌کنیم. تحلیل آرزوهایمان، از این که فکر می‌کردیم در تشییع او چگونه می‌بودیم. از این که کرونا تمام، به معنای واقعی کلمه، تمام زندگی ما را عوض کرد.
و باز یادآور شدیم که ما، یعنی همین ما چند نفر شبیه همی که مهاجرت نکرده‌ایم، همین ما که انگشت شمار شده‌ایم و همه، هم را می‌شناسیم، تنها راهمان برای زنده ماندن، دیدن یکدیگر بود. دوره‌همی‌های گاه،گاه. ساززدن‌های آماتوری. آوازخواندن‌های فالش از روی لیریکس‌های منتشرشده در گوگل. بغل کردن‌های محکم برای بیرون‌کشیدن درد رفیق از تنش. گاهی سفررفتن‌ها. و همه آنچه که نداریم.
ما مردمی که عزاداری‌های بزرگ می‌کنیم، ما مردمی که در غم همدیگر شریکیم، برای او که صدای ملتی بود در نوع خود، ماسک‌ها را زدیم، دست‌ها را ۲۰ ثانیه شستیم و الکل را برای احتیاط در دست گرفتیم، و تنها جلوی تلویزیون نشستیم. بعضی‌هایمان هم گریه کردیم. و البته پیام‌های کوتاهی هم برای هم فرستادیم.
هزینه مراسم هفت را هم هیچ نکردیم. ذهن خسته‌مان وقتش است برود به سمت فراموشی. دیگر جا ندارد که وسط این همه تحریم، به موضوعات گذشته فکر کند. برای غصه‌خوردن، موضوع تازه زیاد است.