واگویههای کرونایی

مریم سادات موسوی
قسمت شانزدهم
لازم نبود در این همه وقت گفتههای پراکندهام را بنویسم. دیگر آنقدر این مهمان ناخوانده در خوردن کنگر و انداختن لنگر وقاحت به خرج داده است که هر صحبتی از آن زیادهگوییست. هرچند هم او خوب میداند و هم من که هنوز نقل محافل است و لعنتی لحظهای از دهان آدمها نمیافتد. نه دهان که دست از سر جان آدم هم برنمیدارد.
همین دیشب بود که آمار جهانی را چک کردم. بیش از 4 میلیون انسان، طبق آمار رسمی که میشود حدس زد همه واقعیت نیست، در این کمتر از دو سال از بین رفتهاند. سالها پیش کتابی خوانده بودم که درباره اهمیت “عادتشدن” خصوصیات در افراد صحبت میکرد. حالا آن کتاب قصد داشت بگوید آن خوبها را چهطور تبدیل به عادت کنیم و بدها چه طور مدیریت میشود. سالهاست به این نکته که اگر مسالهای عادت نشود رفتار هم نمیشود فکر میکنم. و البته تعمیم هم میدهم. به مسائل مختلف. این روزها کرونا عادت شده است. یعنی بخشی از وجود و باور همه. و رفتار هم شده است. این را ماسکها و الکلها فریاد میزند. امید دارم قبل از این که بخشی کاملا جدانشدنی از زیست انسان شود، بارش را بردارد و برود همان گوری که روزی سر از آن برداشته بود. خفاش عزیزش که با هم، زیستی مسالمتآمیز داشتند.
بهانهای نبود که بنویسم. از این روزهای سخت و تاریک با بوی متعفن مرگ. شاید هم چون تغییری نبود که ارزش بیرونآمدن از ذهن من را داشته باشد. اما امروز همه چیز فرق کرد. من واکسن زدم. این جمله را با لحنی باید خواند که هر کسی ممکن است شعر بلند “مرز پرگهر” فروغ را بخواند، آنجا که جمله “فاتح شدم” را ادا میکند. همان اول شعر. قبل از آنکه بگوید بالاخره خود را به ثبت رسانده است. من هم میتوانم آن شعر را باز بخوانم. واکسن زدم، خودم را کمی دیگر زنده نگاه داشتم، خود را با سوزنی در بازو نجات دادم، و هستی ام با یک سوزن مشخص شد.
تا تهش را میتوانم همین طور بنویسم. اسم شعر را هم عوض نمیکنم. همان مرز پرگهر خوب است. چون من با همان احساسات آن روز فروغ، امروز این حواس را در جغرافیای مشابهی تجربه میکنم. یعنی بدیهیترین حقوق و اتفاقات را همچون معجزه و شعری میبینم که ارزش ضبط و ثبت دارد. نمیدانم زن بودن هردوی ما میتواند موضوع را نزدیکتر کند یا فرقی ندارد. این بار تاکید بروطن است.
ماههاست در کشورها به روی واکسن کووید-19 باز شده، یا حداقل در همان دنیای شمال باز شده. من اما در سرزمینم مسیر دیگری را طی میکنم. اینجا میتوانم ما هم بگویم. زدن واکسن، اصلا بودن آن رویا شده است. آرزو. هشتگ اعتراضی شبکههای اجتماعی و دلیلی بر بغضهای خفهکننده. کمیاب و زیرزمینی شده است. و مثل خیلی حقوق دیگر، نیازمند تلاشی جانفرسا برای داشتنش.
پس وقتی من امروز واکسن میزنم، بهانه خوبی است برای نوشتن. برای خالیکردن ذهنی که چیزی نمانده دو سالگی کرونا را، نمیدانم حتی چه کند. به شوخی و برای مزاح هم نمیتوانم از کلمه جشن استفاده کنم.
بله من امروز واکسن زدم. پس این خطوط را مینویسم تا یادم بماند چهره زنی حدود 60 سال را که در صف ورود به سوله واکسنزنی دیدم. وقتی چند باری از جلوی من رد شد. رفت ته صف و بازگشت. نگاهی میکرد و باز تند چشمش را میدزدید. معلوم بود برایش سخت است بپرسد. من میدانستم سوالش چیست. نگاهش نکردم. دوست نداشتم سوال را بپرسد. میدانستم موقع پاسخ حتما زبانم بند میآید و کلمات را نصفه، نیمه به زبان میآورم.
همیشه چیزی که قرار است بشود، میشود. جلو آمد و سوال را پرسید. “ببخشید شما در صف واکسن هستید؟”. داشت مرا میدید. در صف واکسن بودم. پرسیدن نداشت. این قسمت حتی جواب دادن هم نداشت. این سوال اصلی نبود. ماجرا سوالی بود که در جواب بله من قرار بود بپرسد. “مگه چند سالتونه؟”. و کار سختتر جواب من بود. جوابی که میتوانست نه حسی از همذاتپنداری در او ایجاد کند، نه خوشحالش. “سهمیه خبرنگاران است”.
بقیهاش فرقی ندارد. لبخندی زد. سعی کرد دستپاچگیاش را جمعوجور کند و به شوخی بزند: “همون .گفتم هنوز نوبت جوونها نشده و ما پیرپاتالها داریم واکسن میزنیم”. و من طبق انتظارم از خودم، فقط لبخند زدم. نه دور از جانی گفتم و نه هیچ کلمه دیگری. حتی جواب خداحافظی و معذرت خواهیاش را هم ندادم.
بعد از آن، دیگر نگاه بقیه سنگین شد. من اینطور حس کردم. اگر تا قبلش خودشان را توجیه میکردند که این چند نفر زیر 55 سال شاید بیماری خاصی دارند و همین هم کمی نرمشان میکرد، الان دیگر در چشمشان حس دیگری نمایان بود. شبیه نگاه بچههای نوانخانهای که جودی آبوت را در سر و وضعی آراستهتر از خودشان میدیدند و خشم در رفتارشان موج میزد. اصلا در آن لحظه برایشان مهم نبود این جودی هم یکی از همانهاست که صرفا با شانسی و چرخش سکهای این بار به جای ساکن نوانخانه بودن، مهمان آنجاست.
این همصفیهای واکسن هم انرژیای مشابه را به من منتقل میکردند.
دیگر مهم نبود. من هم تا کمی قبل همان ترسهای بقیه را داشتم. همین سهمیه داشتن، حتی از نوع خبرنگاریاش، اصلا ترحمبرانگیز نیست. هرگونه شانس زدن واکسن را داشتن کافی بود تا دیگر از آن ها نباشم. مثل بقیهای که طی سالها به بهانهای فرصتی بالاتر از هر کدام ما داشتند و خوب، ما هم خوشحال نبودیم. من الان یکی از همان وصلههای ناجور بودم.
مابقی یک ساعت مانده تا نوبت، دیگر حال خوشی نداشتم. هیجان زدن واکسن جای خودش را به حس گناه داد. حتی فکر کردم چهقدر شانس این را دارم تا بعد از تزریق شادیام را با بقیه به اشتراک بگذارم. هرچند خودم را می شناختم که به محض زدن واکسن، به خیلیها پیام میدهم. با این حال حس پیروزی نداشتم. نه در برابر این ذره کوچک و ناپیدای انسانکش و نه در مقابل این شرایط ناعادلانه که معلوم نیست سهم هرکس از فرصتهای اینچنینی چه قدر است.
شب قبل را هیجان داشتم. از شدتش نتوانستم بخوابم. حتی تا لحظهی فرورفتن سوزن کوچک سرنگ حاوی واکسن به دستم هم هیجان داشتم. و بعد از آن همه چیز تمام شد. پنبه را روی بازو گذاشتم و رفتم روی صندلی انتظار تا برای کنترل حالم بعد از تزریق 15 دقیقهای منتظر بمانم. در آن لحظه سطح دغدغهام آن بود.
تازه چشمانم محیط را دید. سوله بزرگی بود. با این حال همه صندلیهای با فاصله از هم چیده شده را در یک نظر میشد دید. سوله از سکوت ویژهای برخوردار بود. از این جمعیت در فضایی سرپوشیده معمولا انتظار این حجم از بیکلامی نمیرود. تنهایی منحصر به فردی در آدمهایی بود که وارد این سوله می شدند. تنها آمده بودند تا شانس خودشان را در بالابردن احتمال زندگیکردن بالا ببرند.
جای واکسن درد میکرد. اما مهم نبود. من دیگر یک دوز را زده بودم. در این لحظه نسبت به خیلیها از ادامه حیاتم مطمئنتر هستم. و این اصلا حس جالبی نیست. در این فضای نابرابری که نمیدانی این شانس چه زمانی سراغ بقیه میرود. حتی اضطراب نبودن دوز دوم سهمیه برای این جمعیت کثیری که این روزها با سرعت زیادی دوز اول را میزنند. تصویری تیره و گنگی که از آینده داری. همه اینها لذت را می خشکاند. یاد تسلیتهایی افتادم که طی دو سال گذشته به کسانی که دوستشان داشتم باید میگفتم. تصور کردم روزهای پیش رو را که معلوم نیست چند جان دیگر از بین میرود. درد روی بازو گناه را یادآوری میکرد. و من زیر لب میخواندم: فاتح شدم. و دهانم تلخ بود.