واگویه‌های کرونایی

بخش چهاردهم
مریم موسوی

من و دماوند کاملا شبیه هم هستیم. تک تک رفتارهایش را که می‌بینم، بی‌شک ردی از آن را در خودم پیدا می‌کنم. چهره را نمی‌گویم که با وجود انصافی که به خرج داده است، باز در نگاه اول پدرش را تداعی می‌کند. خلق‌وخو هم منظورم نیست. در این مورد، دماوند از من پیروی نمی‌کند، این من هستم که ظاهرا او را دنبال می‌کنم. یعنی اگر نفر سوم تسهیل‌کننده‌ای نباشد، هر لحظه با هم دعوا داریم.
همین الان می‌خواهد کارتون ببیند. می‌خواهد. برایش می‌جنگد. داد می‌زند. گریه می‌کند. پا می‌کوبد. ملوس می‌شود. تهدید می‌کند. باید کارتون را ببیند. در لحظه کافی است پیشنهاد “بدو بدو” بدهم، کارتون برای همیشه فراموش می‌شود و همچون جتی از کنارم می‌گذرد. من همچین پیشنهادی نمی‌دهم. پس مستاصل سراغ “بابا” می‌رود.
همین الان می‌خواهم بنویسم. مجبورم. از برنامه‌ام عقب هستم. مثل همه زندگی. همیشه کاری جا مانده است. لازم به تاکید نیست اگر بگویم این روزهای مملو از کرونا حجم عقب‌افتادگی امورات را بیشتر کرده است. نمی‌توانم لپ‌تاپ را به او بدهم. پس داد می‌زنم. تهدید می‌کنم. مهربان می‌شوم. بی‌محلی می‌کنم. جواب نمی‌گیرم. مستاصل به علیرضا نگاه می‌کنم.
البته اصلا از این ماجرا نگران نیستم. من یک نیرویی دارم که به واسطه آن می‌فهمم که در مغز عجیب او چه می‌گذرد. پس می‌خواهم خنثی کنم و اجازه ندهم نقشه‌های شومش را پیاده کند. فکر کنم سازنده “بچه رییس” هم این نیرو را داشت. باید پیدایش کنم و با ایمیلی بخواهم من را در تیم خودش جای دهد.
در پست‌های شبکه‌های مجازی عکسی می‌بینم از بزرگسالی که کنار گلی ایستاده یا از صخره‌ای می‌پرد، بستنی بزرگی را لیس می‌زند یا آب بازی می‌کند. برای اتل‌متل پاهایش دراز است یا لی‌لی می‌کند. در توضیح عکس چیزی با این مضمون می‌خوانم”کودک درونم زنده است” یا “من هنوز بزرگ نشده‌ام و طراوت کودکی را حفظ کرده‌ام” یا …


تا قبل از تولد دماوند این پست‌ها برایم کاربر لوسی را به تصویر می‌کشید که می‌توانستم تا ته نوشته را نخوانم و سراغ نفر بعدی بروم. شاید مطلب جالب‌تری را به اشتراک گذاشته باشد. بعد از تولدش با دیدن این قبیل خلاقیت‌ها، سری از سر تاسف تکان می‌دهم که تو خبر نداری ماجرا از چه قرار است.
چند روز پیش در صلح و صفا با هم کارتونی که هر دو دوست داشتیم نگاه می‌کردیم. بی‌مقدمه سراغ کامپیوتر رفت و فیلم را متوقف کرد. به چشمانم خیره شد و گفت “بسه پاشو به کارات برس”. آخر کارتون بود. قسمت جذاب ماجرا. محو تماشا بودم. شوکه شدم. با اعتراض گفتم که می‌خواهم ببینم. اجازه نمی‌داد. وسط کل‌کل، علیرضا از راه رسید و با نگاه ویژه‌ای به من به سعی کرد او را هم قانع کند تا به من رخصت اتمام کارتون را بدهد.
یک بار دیگر هم دو عدد از این نوشیدنی‌های شیرین شیری فراوری‌شده داشتیم. یکی شکلاتی و دیگری موز. هردو شکلات را می‌خواستیم. هر ترفندی که بتوانم گولش بزنم را استفاده کردم. به خود که آمدم دیدم او هم دقیقا همین کار را می‌کند. اینجا هم یکی آمد وسط و گفت فعلا کنار بیایید، بعدا باز هم می‌خریم. شکلات را به او دادم، اما موز را هم نخوردم.
سراغ ماشین‌هایش می‌رویم. من مسیر حرکت آن دوتا ماشین که در اختیارم قرار داده است را تعیین می‌کنم. معترض می‌شود و همان دو تا را هم می‌گیرد. قهر می‌کنم و می‌گویم از اتاقش می‌روم. وسایل دکتربازی را به من می‌دهد که ناراحت نباشم. مشغول آن ها می‌شوم. او هم می‌آید. بعد از 10 دقیقه باز هم‌نظر نیستیم و بازی به هم می‌خورد. بساطم را جمع می‌کنم و از اتاقش بیرون می‌روم!
کافی است تصمیم بگیریم به یک موزیک گوش دهیم. حتی اگر سر اولی تفاهم داشته باشیم. دومی آتش یک دعوا را راه می‌اندازد و سر سومی دیگر یکی ناراحت است. همین ماجرا سر کتاب‌خواندن هم هست. و وای به روزی که بخواهد در آشپزی به من کمک کند. گویا سامان گلریزی است که بهتر از هر انسان دیگری می‌تواند به من راه و رسم پخت‌وپز یاد بدهد. آن هم من که خودم را نجف دریابندری می‌دانم. دیگر ممکن است آن غذا هرگز درست نشود.


…و اما “بچه‌اس دیگه”!، بدترین حرفی است که می‌توانم از یکی بشنوم. یا بدتر از آن “تو که بزرگی”! اینجا دیگر باید یقه بدرم و سر به بیابان بگذارم. می‌خواهم به این آدم‌ها بگویم بچه‌ها اصلا شبیه آن چیزی که شما فکر می‌کنید نیستند. بالاخره یکی قرار است پیدا شود که مچ آن ها را بگیرد. این که آن گیرنده ی مچ ،خودش یک مادر است، بالذات برایش مصونیتی نمی‌آورد که این موجودات ریزه میزه را قضاوت نکند.
از روزی که خودم را می‌شناختم، روحیه سیالی داشته‌ام. در لحظه می‌توانم عاشق شوم و ثانیه بعد نفرت همه وجودم را بگیرد. وسط دعوا، اگر طرف مقابل یک بستنی از جیبش در بیاورد، موضوع را به طور کامل فراموش می‌کنم. همه چیز برایم اغراق عجیبی دارد. یادم است یک بار “تیزوبز ” از من خواهش کرد نسبت به اتفاقات اطرافم کمتر ابرازهیجان کنم. تازه آن روزفهمیدم همچین کاری می‌کنم. یکی دیگر هم بود که در سنین نوجوانی می‌توانست حس عاطفی‌ام را قلقلک دهد؛ جایی گفت” چرا هرچی می شه با هیجان میگی این دفعه اوله که فلان کار رو کردم؟”. بعد از آن دیگر از چشمم افتاد.
اینها را می‌دانستم. اما نمی‌دانستم این خصوصیات قدرتی است که به من داده شده تا به واسطه آن بتوانم مچ بچه‌ها را بگیرم. بعد از تولد دماوند شک‌هایی کردم. بعد از دو سالگی‌اش مطمئن شدم و امروز که حدود 9 ماه از شروع زندگی کرونایی گذشته است، می‌خواهم آن را فاش کنم.
هنوز مادر نبودم که نشانه‌هایی از این نیرو را می‌دیدم. آنجا که یکی دوروبرش را نگاه می‌کند، بزرگتری نیست، پس بچه دوم را گاز می‌گیرد. بچه دوم فریادزنان به اولی حمله می‌کند. بزرگتر که می‌آید، دومی تنبیه می‌شود. به همین سادگی، اولی انتقام هرچیزی که در ذهنش بود را از دومی گرفت.
یا آن یکی که وسط مهمانی اسباب‌بازی میزبان را بی‌صدا در کیف مادرش می‌گذارد و تا زمان رفتن به خانه خیلی مودبانه کنار مادرش می‌نشیند و به‌به و چه‌چه سایرین را برای خود می‌خرد. مال‌باخته بیچاره هم فریادزنان دنبال اسباب‌بازی محبوب است. پچ‌پچ‌ها بلند می‌شود که چه بچه زرزرویی.
اشتباه برداشت نکنید. من دلم برای آن دومی یا مال باخته نمی‌سوزد. می‌دانم در اولین لحظه‌ای که بتواند با همان فرد یا دیگری کار مشابهی می‌کند.
این اطلاعات را مجانی در اختیار همه می‌گذارم. چون من از آن دست مادرها نیستم که بخواهم عاشقانه به بزرگ‌شدن فرزندم نگاه کنم، یک دکتر یا مهندس را جلویم ببینم که دارد با بهترین روش‌های روز دنیا رشد می‌یابد یا خلاصه “قربون دست‌وپای بلوری‌اش”شوم. من از آن معدود مادرهایی هستم که می‌تواند بفهمد که اگر سر همه بچه‌ها را بتراشی یک 666 روی آن نوشته شده است که ماهیت واقعی آن ها را نشان می‌دهد.
به همین دلیل شبیه دماوند می‌شوم. او را دنبال می‌کنم. تک تک الگوها و رفتارش را. علیرضا اجازه نمی‌دهد کله‌اش را بتراشم. باید راه دیگری برای دیدن علامت روی سرش پیدا کنم. شب‌ها در خواب بعضی مواقع پیام‌هایی را ارسال می‌کند. نمی‌دانم به کی پیغام می‌فرستد. گاهی فریاد می‌زند که برو، یا نکن. سریع به اتاقش می‌روم. چهره‌اش آرام می‌شود. می‌خواهد من از دعوایشان با خبر نشوم.
ما خیلی شبیه هم هستیم. او عضو گروهی است که معلوم نیست چه نقشه‌ای دارند، و من مسوول خنثی‌کردن ماجرا. فقط امیدوارم قبل از این که مجبور شوم فرزندم را به عنوان یک ریزمیزه 666‌ ی لو دهم، واکسن کرونا کشف شود و به تولید انبوه برسد. در کسری از ثانیه یکیشان را برای دماوند بگیرم و بعد از این که خیالم راحت شد از کرونا جان سالم به در می برد، با سرعت هرچه سریع‌تر به مهدکودک بفرستمش. شاید هم به یک مدرسه شبانه‌روزی. شاید هم بفرستم خارج. هرجا دورتر از هم… زیادی شبیه هم هستیم!