واگويه هاي كرونايي(4)

بخش چهارم/
مريم موسوي/
مثلا دماوند؛
یک روز صبح با این صدا از خواب بیدار شدم: مامان! من دارم شیر میخورم. در حالی که صورتم از سمت چپ روی بالش له شده بود، چشمانم را به زور باز کردم. نور لعنتی مثل سوزن رفت تو. انگار همیشه منتظر این لحظه است و هیچوقت از این شوخی مسخره خسته نمیشود. هنوز با این نور درگیر بودم که دست خیسی لپ راستم را با مشت لمس کرد. کوبید. نمی دانم کدام دقیقا. چشمها دیگر باز شد. بچه دو سالهای جلویم ایستاده بود. شیر پاکتی کوچکی در یک دست و نی گاززده شده همان شیر در دست دیگرش.
چشمانم کامل باز شد. تمام قد دیدمش. خیسی جیش شب قبل، از پوشک، زیرپوش دکمهدار و شلوار رد شده بود و کمکم ممکن بود روی زمین بچکد. پرسیدم شیر را از کجا برداشتی؟ اشارهای به آشپزخانه کرد و رفت.
من چشمانم را بستم، اما دیگر خوابم نبرد. صحنه ترسناکی را دیده بودم. تا قبل از آن روز، او هرگز از تخت بیرون نیامده بود. الان فرصت کسب تواناییهای بیشتر نیست. این یعنی یک بار که من خوابم، ممکن است از تخت بیرون بیاید، در را باز کند و به قصد رفتن به منزل مادربزرگش، خانه را ترک کند. وحشت همیشگی من؛ گمشدن بچه.

بلند شدم و به اتاقش رفتم. برگشته بود به تخت و داشت از سوراخی که با نی روی پاکت ایجاد کرده بود، بدون کمکگرفتن از نی شیر میخورد. پتو را هم کشیده بود رویش. کاملا مستقل. این یکی را خیلی دوست داشتم. نگاهی کرد به من: “برو. میخام بخوابم.”
عید سال پیش، ۹۸، دماوند را سه روز به مهدکودک فرستاده بودم. تا ۲۸ اسفند من و علیرضا باید کار میکردیم و شانس خانهتکانی عیدانه را از دست داده بودیم. در ایام غیرتعطیل رسمی عید، علیرضا باید سر کار می رفت و مهدکودک هم باز بود. چه فرصتی بهتر برای من که خانه را بتکانم؟
بابت این رفتارم تمام طول عید و حتی بعدترها مورد شماتت دیگران قرار گرفتم. نمیدانم چرا هیچکس منطق من را درک نمیکرد. مادرم تا مدتها از این که دماوند را از ۱۴ ماهگی راهی مهد کرده بودم با من حرف نمیزد. چه رسد به این که در عید آن طفل معصوم را این طور شکنجه کنم.
الان بیش از دو ماه است که ما شبانه روز با هم هستیم. تمام کارهای زندگی را با هم انجام میدهیم. اگر خانه را جاروبرقی نکشد، روزش به شب نمیرسد. و بعد از جارو اگر همه بیسکوییت خرد شدهاش را دوباره کف خانه پخش نکند.
این همه با بچهبودن برای من کار راحتی نیست. همان اوایل عید بود که به دوستی که میدانستم قضاوت نمیکند، گفتم که من هرگز در عمرم به هیچ بچهای این همه وقت تنها نبودهام.
اگر این مدت را با آن ۱۴ ماه قبل که مهد نرفته بود جمع کنم، انگار او را از ۱۶ ماهگی فرستادهام. اگر همین طور این تعطیلی مهد ادامه پیدا کند، میرسد به دو سال. یعنی سنی که همه روانشناسان برای فرستادن کودک به مهدکودک نسبت به آن اتفاق نظر دارند. بعدها هم ریزریز جوری که خطای ذهن همگان بپذیرد، به او، خودم و دیگران میقبولانم که من مادری فداکارم و دماوند را تا دو سالگی پیش خودم نگه داشتم. و با لبخند یک مادر موفق منتظر تایید دیگران میمانم.
ترازو او را ۱۶ کیلو نشان میدهد. از دیدن این عدد میترسم. چه رژیمی به او بدهم؟ به اویی که دیگر با چارپایه حمام میتواند از یخچال بادام یا پاستیل بردارد. دیگر پارک نمیرود و هر آنچه میخورد تبدیل به همین کیلوها میشود. آبمیوه خواسته همیشگیاش شده است. شیرینی را چند تا چند تا درون لپها میچپاند. شبیه “همستر” میشود. چاقی برای من یک فوبیا است. احتمالا بعد از آزادی از کرونا، به جای مهدکودک باید به باشگاه برود.
صدای سرسره بیچاره میآید. بیچاره صفتی بود که برای سرسره گفتم. الان چند هفتهای میشود که با ما همخانه شده است. هدیهای از جانب “دختر شش ساله”. شاید کمکی کند به تسهیل گذراندن دوران در خانه محبوسی. تصویر دماوند اما از این سرسره با ما متفاوت است. از نظر او سرسره وسیلهای است برای سرخوردن، برای برعکس بالارفتن، برعکس به هر شکلی که ذهنتان متصور است، پایین آمدن، از روی نشیمنگاه بالای سرسره به وسط آن و از وسط به روی زمین پریدن، رویش ماشینها را سر دادن و البته لیوان انواع نوشیدنیهای شیرین را.
بعد از هر بار ضدعفونیکردن، مثل یک سگ شروع میکند به بوکردن همهچیز. میگوید: بو میدن! مال مریضیه! این که بچهها در جریان ماجراها قرار نگیرند یک قصه است. یا حداقل برای بچههایی مثل دراکولاهای نیمه دوم دهه نود، یا چه میدانم برای بچه من نیست. او میداند که باید کرونا را “تیکه تیکه” کند. این را از کجا میداند؟ از برنامه کودکانه آموزشیای که از شبکه های تلویزیونی پخش میشود.
او همیشه هم یک هیولای دهه نودی نیست. بعضی مواقع جذابترین فرزند دنیاست. از آن ها که دستوپای بلوری دارند. مثلا آن روزی که از خواب بیدار شد و داوطلبانه، شیشه شیرش را انداخت دور! برد و درون سطل آشغال وسط تفالههای چای انداخت. شب پشیمان شده بود،امابه لطف کرونا،ازنظردماونددیگرچیزی که وارد سطل زباله می شود همراهش مریضی دارد و نمیتوان دوباره آن را ناموس خود دانست. پس شب، فقط با شیشه آلودهاش چشم در چشم شد و برای همیشه نامش را از ذهن پاک کرد. شیر در لیوانی ثابت، با نی بزرگ جایگزین معشوق کودکی شد.

بعد از آن تعداد چیزهایی که باید به تخت میرفت بیشتر شد. خرگوشها و توپ پیشتر هم بودند. اما بعد از ترک اعتیاد به شیشه، آن صورتی جذاب، باید سراغ جایگزینی میرفت. پس ماشینهای مختلف وارد تخت شد. کمی بعد عروسکهای بیشتری نیاز داشتند دماوند پناهشان دهد. یک شب کتابها را هم برد. دیگر جایی برای خوابیدن خودش نبود. چسبید به میله و به بقیه گفت همه جا شدیم.
اگر به لطف کرونا ما خانهنشینتر بمانیم، چارهای نیست که پوشک را هم کنار بگذاریم. میترسم وقتی بتواند از خانه خارج شود که قرار است کنکور دهد. این یعنی من نه تنها هر لحظه با کودکی که دو ساله است و سن بالاترین حجم یادگیری را میگذراند باید زیر یک سقف زندگی کنم، بلکه با کودکی که قرار است دبستان برود و دندانهای اصلیاش در بیاید هم باید همین جا بمانم. بعد وارد سن بلوغ میشود! وحشت میکنم با تصور این که در این سنش هیچ کدام نمیتوانیم دیگری را تنها بگذاریم. بعد هم قرار است وارد دانشگاه شود. امیدوارم شهر دیگری برود. لااقل کمی دور شویم بعد از ۱۶ سال قرنطینه!
برگردیم به واقعیت. قطعا این ماجرا ۱۶ سال ادامه ندارد. هی باید تکرار کنم. اصلا چرا لفظش را آمدم؟ قبل از پایان قرن ۱۴ شمسی، همه چیز به حالت نرمال برمیگردد. نرمال چیست؟ دیگر نمیدانم. نرمال انسانی دو ساله است که روزی ۲۰ بار دستش را میشوید. نرمال پسرکی است که خانه را ضدعفونی میکند. نرمال بچهای است که وقتی خریدها را آقای پیک میآورد، در صورتش فریاد می زند: اقا مریضی “آوورده” مامان. بیا بشورش.
یا شاید مادری که دیگر فرزندش را به راحتی در یک مهد ساده دمدستی کنار خانه ثبتنام نمیکند. دنبال آن یکی میگردد که برای هر بچه یک مستراح جداگانه دارد. مربیانش دائم دستشان را ضدعفونی میکنند. مادری که هر لحظه با گوشیاش دوربینهای آنلاین مهد را چک میکند. احتمالا دیگر اجازه هم نمیدهد پسرک پاستیلی که کنار دریا روی شنها افتاده است را بردارد، فوت کند و بخورد. این مادر و بچه دیگر قبلیها نمی شوند.
بچه ندارم اما با این نوشتهات احساس کردم منم بچه دارم و باهاش توی قرنطینهام…