واگويه هاي كرونايي (1)
(بخش اول)
مريم موسوي
قسم میخورم همین الان از حمام آمدهام. آب از بدنم میچکد و با حوله خیسم روی تخت نشستم تا بنویسم. البته بعد از انجام اموراتی که من آن ها را وسواسهای ذهنی میخوانم. مثلا باید فولدری را برای نوشتن این مطالب درست کنم. باید فونت را روی بینازنین ۱۴ بگذارم تا موقع نوشتن اعصابم خرد نشود و قطعا همینجا، همین لحظه، جاستیفای کنم که خطها منظم باشد؛ این یکی را پیشتر نداشتم، وسواس آقای “الف” بود که موقع نوشتن پایاننامهام به من هم سرایت کرد. آقای “الف اهل جاستیفای” الان هزاران کیلومتر دورتر، برای نوشتن مطالب به زبان انگلیسی، حتما اول جاستیفای میکند. مساله این است، حتی اگر نویسنده قابلی هم باشی، تا این کارها را نکنی هرگز نمیتوانی با یک ذهن آرام بنویسی.
همه چیز از شستن چرکهای کف حمام شروع شد. البته کمی پیشتر از آن داشتم صندلی غذای “دماوند” را میشستم. همینجا تاکید میکنم که دماوند علاوه بر اسم یک قله معروف، در واقع بلندترین قله ایران با ۵۶۷۸متر یا چیزی همین حدود، البته اختلاف است بین اهل فن، اسم فرزند دو ساله من هم هست.
همه چیز اصلا از صندلی غذای او شروع شد. ظهر، بعد از ناهار بود. هر روز با شکلی از خلاقیت وقت خودمان را پر میکنیم. او هم این را میداند. پس آب میوه را از لیوانش با خونسردی کامل داخل بشقاب ریخت. بعد از مدتی چند چیپس چاشنیاش کرد. وقتی چیپسهای آغشته به آب میوه را خورد، تصمیم گرفت آبی که حاوی قلمموی آبرنگ و سه ماژیک با در باز است را که به رنگ سبز درآمده، درون همان بشقاب بریزد. ادامه عملیات خیلی مهم نیست. مساله میز کثیفی است که قابل استفاده مجدد نبود.
پس همه چیز از همان لحظه برای من رقم خورد. میز درون حمام بود. یک ساعت پیش تصمیم گرفتم با دماوند آن را بشوییم. تصمیم کاملا یک طرفه از جانب من بود. باید به هر ترتیبی شده، او را با خودم به حمام میبردم تا کمی دیگر از وقتش پر شود. این جزییات را برای چه میگویم؟ چون اصولا دارم مینویسم که همین جزئیات را بگویم. این که چرا الان با این عجله و با حوله روی تخت مینویسم، به ویدیوکالی برمیگردد که صبح امروز با “آقای تکنولوژی” داشتم.
شستن صندلی غذا آن هم با دماوند کار راحتی نیست؛ چه برسد به این که چند کامیون، ماشین، کتاب، لیوان و توپ هم در حمام باشد. این که حمام یک خانه ۸۰متری تهش چهقدر است را هم هرکسی میتواند محاسبه کند.
بگذریم. او را با هر ترفندی که بلد بودم ۳۰ دقیقه نگه داشتم و بعد با حوله باب اسفنجیاش زد بیرون. من ماندم و حمامی کثیفتر از صندلی غذای کودک. با برس، اسکاچ و یکی از آن مواد شوینده که ریه را از کار میاندازد افتادم به جانش. انگار چرکهای کف حمام روی مغز من باشد. باید آن ها را میسابیدم تا برق بزند. دست روی کاشی بود و ذهن برای خوش میچرخید.
با اغماض، برای این که صرفا عددی داده باشم، اول اسفند را ملاک قرار میدهم. یعنی همان زمانی که برای اولین بار بالاخره کسی آمد و حاضر شد اعتراف کند جناب ویروس کرونا زحمت کشیده و به ایران سفر کرده است. در همان یک اسفند، من در مهمانیای به مناسبت تولد “دختر ششساله” یک دوست، سعی داشتم دماوند را از تخریب خانه مادربزرگ همان دختر که تولدش را آن جا برگزار کرده بودند، باز دارم. هنگام ورود، همه گفتیم به مناسبت شنیدن خبر حضور کووید ۱۹ در قم، میخواهیم دستدادن، بغلکردن و بوسیدن را تحریم کنیم؛ این مهمانی برای همه این طور خواهد گذشت. هنوز به یک ساعت نکشیده بود که دستهایمان دور گردن بقیه بود و خاطرات از فاصله ۳۰ سانتی صورت شنونده تعریف میشد. خندههایی بلند سر میدادیم و در حالی که مخاطب را در آغوش میکشیدیم، شوخی با کرونا کار بامزه آن شبمان بود. ما آن روز خیلی از موضع قدرت او را یک شوخی فرض کرده بودیم. یک شوخی که حداکثر چند نفری به آن مبتلا شدهاند و یحتمل قرنطینه میشوند و تمام!
کف را میسابیدم. ۵ اسفند بود. این که در بیان تاریخ به ۹۸ اشارهای نمیکنم، پرهیز از حشو است. حشو یعنی تکرار آنچه که نیازی به آن نیست. از نظر من این جزییات، حشو نیست. اما تاکید روی سال ۹۸ کاری بیهوده است. کاری که هر خواننده آگاه و یا غیر آن را به خنده میاندازد.
سال ۹۸ به خودی خود از ذهن ما نخواهد رفت. اواخر آن برای هیچ انسان ساکنی در این لحظه در کره زمین، از خاطر نمیرود. این برهه از زمان به تاریخ خواهد پیوست و وقتی من میگویم ۵ اسفندی که ۵ روز از شنیدن خبر ظهور کرونا در ایران گذشته بود، همه میدانند دقیقا از چه میگویم.
ساعت حدود ۹ شب بود. من، “ساکن بهار” و “ح.د” در خانهای در یکی از خیابانهای منتهی به کریمخان نشسته بودیم. روی سه مبل و با فاصله حدود یک متر از هم. طی این ۵ روز کمی ماجرا برایمان جدیتر شده بود. البته هنوز نه آن اندازه که جمع نشویم، ولی حداقل به آن یکی که سرما خورده بود، گفته بودیم نیاید.
آن صحنه به طرز عجیبی در ذهنم است.همه این ۳۶روزدرذهنم بوده است. ۳۶فاصله ۵ اسفند تا امروز یعنی ۱۲ فروردین است. این هم پرواضح که ۹۹ را میگویم. چهقدر غریبه است نوشتنش وقتی اصلا نمیدانی کی آمد. خواب بودم وقتی آمد و این انتخابم بود. تنها انتخابی که در آن لحظه میتوانستم داشته باشم
صحنه را میگفتم؛ خوب به خاطر دارم، در نور کمجانی نشسته بودیم. من وسط یا یک جورایی بالای مجلس، “ساکن بهار” سمت راست و “ح.د” سمت چپ. من از آن ها بزرگترم. پس باید در راس مینشستم. میوههایی که “ساکن بهار” با دستهای از پیش شستهاش پوست گرفته بود، روی میز جلویمان در یک بشقاب از زاویه هر سه نفر ما دیده میشد.
شام فلافل بود. کسی حال نداشت آن ها را سرخ کند. منفعل بودیم. “ساکن بهار” قرار بود ما را ترک کند. سه روز بعد از این دور هم بودن، قرار بود این خانه را بگذارد و برای قرنطینهای که هنوز نمیدانستیم ماجرایش چیست، به آن یکی خانه برود. آن که والدین دارد و حیاط.
مدام صحنه را از دست میدهم. درصحنه ما سه نفر بودیم با میز و میوه و من به علت سن و سال در رأس. لیوان در دستمان بود و از این دست به آن دست میدادیم. تشنه بودیم. البته غیر از آن هم گفته بودند نوشیدن و ترنگهداشتن گلو برای جلوگیری از ابتلا به بیماری کرونا مفید است.چه اطلاعات ناقصی داشتیم. خندهام میگیرد.
ما سه نفر راجع به سال ۹۹ و ماجرای کرونا و بعد از آن پیشبینی میکردیم. چه کار عبثی. اصلا حرفهایمان پشیزی ارزش نداشت. الان “ح.د” در خانه منتهی به کریمخان تنهاست، یا حداقل من این طور حدس میزنم. من روی تخت در حال نوشتن و “ساکن بهار” ، بیش از هزار کیلومتر دورتر از ما.
دستم بیش از این تاب نوشتن ندارد و دماوند هم صبری بیشتر. قطار باتریخورش را روشن کرده، در اتاق من روی میز، جوری که روی قطار به دیوار باشد، گذاشته است. قطار تکان نمیخورد و فقط صدای منظم ریتمیکش که میگوید: دوریدو دوریدو، یا این چنین چیزی را میشنوم.
آن صحنه را باید تمام کنم. به هر چیزی شباهت داشت جز یک دور هم بودن دوستانه. اضطراب، ترس، خشم و ناامیدی بین ما سه نفر رفتوآمد میکرد. “ساکن بهار” از فیلمهای قرنطینه مردم در ووهان گفت. جایی که سر را از پنجره بیرون آوردهاند و فریاد میزنند “طاقت بیار”. آن شب هم میدانستم من به این راحتیها نمیتوانم.
ادامه دارد
عالی نوشتی و چقدر حس و حالت رو میفهمم.
مریم جون عالیه … آفرین 👍👍
بهت افتخار میکنم عزیزم