مردی از جنس کوهستان

مریم موسوی
“همنوردان، امشب ساعت 20، قلب شریف بهمن شهوندی، رنج بیماری را تاب نیاورد و این بزرگمرد از میان ما رفت. باشد که یادش را گرامی داریم و راهش پر رهرو باشد.”
کانون کوهنوردان تهران، در روز شنبه شش دی ماه سال هزاروسیصدونودونه، با انتشار این پیام، خبر درگذشت عمو بهمن را به دوستدارانش، همراهانش و رفقایش داد.
بهمن شهوندی در سال 1323 متولد شد. او عضو و دبیر کانون کوهنوردی تهران، شاگرد ممتاز کلاس پیتر هابلر(کوهنورد شهیر اتریشی)، سرپرست تیم صعود زمستانی سبلان در سالهای 1354 و 1346و بانی و سازنده پناهگاه غربی دماوند، معروف به سیمرغ بوده است. او هم چنین به سازنده و طراح جانپناههای تونلی در سالهای 59 و 60 در اقصی نقاط ایران معروف است. در سالهای دور، جانپناه کارگر (قله توچال)، جانپناه علمچال و تعدادی دیگر را ساخته است.
اولین بار که عمو بهمن را دیدم، نوجوانی بودم با همه دغدغههای همان سن. عمو بهمن را با یک شلوار قهوهای و یک ساسپندر که به آن بسته بود به یاد دارم. همه سالهای بعد از آن هم، همان تصویر را از او دیدهام. مردی که صاف میایستاد و سرش بالا بود. با صلابت حرف میزد و محکم. نه فقط با زبان، که با چشمهایش هم حرف میزد. میشد خستگی زمانه را در چشمهایش دید، اما امید از آن پررنگتر بود. وقتی کنار او بودم، به خودم اجازه نمیدادم ناامید باشم. انگار او میتوانست بفهمد.
عمو بهمن پدر دوستان دوران مدرسه من و خواهرم بود. دوستیای که از مدرسه فراتر رفت، از روابط خانوادگی هم، دوستیای که به کوهستان رسید. ما، به واسطه این دوستی به درک جدیدی از کوهنوردی رسیدیم. درکی که دیگر فقط در بالارفتن و رسیدن نبود. درکی که پیام بزرگتری را به همراه داشت. ما این پیامها را هم ،در همان کوهنوردی یاد میگرفتیم. با تکتک قدمهایی که برمیداشتیم.
از بچگی به واسطه پدرم، با کوه آشنا بودیم. کوه میرفتیم و تمرین میکردیم تا نفس و قدممان را با هم تنظیم کنیم. شاید همین تجربه مشترک بود که ما و پگاه، سپیده و پرتو را به هم نزدیک کرد. دوستیای که 20 سال از شروعش میگذرد. من و خواهرم با پدرمان کوه می رفتیم و آن سه هم با پدرشان. به اندازه کافی بهانه قوی بود برای شروع و ادامه هر شکلی از دوستی.

یادم است اولین باری که با هم رفتیم کوه، دستی به کولهام زد و وزنش را چک کرد. خندهای کرد و گفت :”خسته نشی از این کوله سبک”. گفتم که ؛بار بیشتر برایم کار راحتی نیست. گفت؛ هر هفته یک ذره سنگین ترش کن. برایم توضیح داد که؛ برنامههای چند روزهای پیش رویم خواهد بود که باید بتوانم در آن سفرها، کولههای 65 لیتری را حمل کنم؛ با بار سنگین برای چند روز در کوهستان. آن روز در ذهنم این چنین اتفاقی را محال دانستم. نه توانایی جسمیاش را در خودم میدیدم و نه روانی. کجا بخوابم؟ مشکلات دستشویی و خوردوخوراک را چه کنم؟
دو سال از آن روز بیشتر نگذشته بود که با بهار، خواهرم به فروشگاه خانواده شهوندی رفتیم. من با اولین حقوقم، آن روز برای خودم و بهار تجهیزات کوه خریدم. میدانستم قرار است برای برنامهای چند روزه آماده شوم. عمو بهمن برای انتخاب تک تک تجهیزات با صبر و حوصله وقت گذاشت. نه زیادی سنگین باشد و نه زیادی سبک. همه چیز اندازه توانایی ما. و او، بیشتر از ما مراقب جیبمان بود. تجهیزات خیلی راحتتر از آن چیزی که فکر میکردیم آماده شد. مابقی هزینهاش را هم قسطی دادیم. برای او مهمتر این بود که ما بتوانیم برای سفرهای سخت مجهز باشیم.
دو هفته بعد، اولین برنامه را رفتیم، به سرپرستی عمو بهمن. سفری که تجربهای متفاوت برای همه ما بچههایی که در کنار او بودیم ساخت. و باز هم، بعدتر و بعدتر. کوهپیماییهای یک روزه و چند روزه. هرکدام از این برنامهها نکتهای تازه داشت برای قویتر شدن و خو را برای شرایط سختتر آماده کردن.
برنامه کوهنوردی در یال غربی دماوند برای اقامت در پناهگاه سیمرغ و تعمیر و نگهداری آن، از همه به یادماندنیتر است. نه فقط برنامه، که سیمرغ با معماری بینظیرش. که منظره پیش رویمان از دامنه و از قله. و صد البته هر آنچه که از او آموختیم. مثلا بارهایی که قرار بود با قاطر به پناهگاه حمل شود، به موقع نرسید. کیسه خواب و چادر به اندازه همه اعضای گروه نداشتیم. عمو بهمن در آن سرما، بدون چادر خوابید. در کیسه خواب با تجربهاش؛[ اصطلاحی بود که خودش به کار میبرد] در جوانیاش کیسه خوابی را دوخته بود و اگر حافظهام اشتباه نکند، همیشه همان را همراه داشت و در آن میخوابید. تجربه زیاد کیسه خواب به خاطر تعداد زیاد سفرهایش بود.
کیسه خواب من هم محصول تولیدی خود اوست. “ورزشکوه”. با این که جور زمانه اجازه نداد ورزشکوه طولانیتر محصولاتش را تولید کند، هنوز میتوان آثارش را در فروشگاههای محصولات طبیعتگردی و یا در کوه، روی دوش آدمها دید. عمو بهمن این طور بین همه ما هنوز جریان دارد…
سه شنبه،9دی1399
جمعیت زیادی برای بدرقهاش جلوی بیمارستان مهراد جمع شدند. کرونای لعنتی که عمو بهمن را از ما گرفت، اجازه جمعشدن به یاد او را هم به مانداد. شاید اگر میتوانستیم بینگرانی دور هم جمع شویم، صدها نفر برایش میآمدند. در روز خداحافظی، دوستان و همنوردهایش با یک شاخه گل رز قرمز جلوی بیمارستان ایستاده بودند. ماسکها و عینکهای آفتابی جلوی دیدن اشکهایشان را گرفته بود ولی لرزیدن شانهها، همه را لو میداد. همه کسانی که برای آخرین دیدار او رفته بودند.
طی چند روزی که گذشت، صدایش در ذهنم جریان دارد. چه آن زمان که راه و رسم کوهنوردی را به ما میآموخت و چه آن زمان که یادمان میداد خودمان را بسازیم. قوی کنیم. در مقابل هر اتفاقی. میگفت که در برابر طوفانها باید بتوانیم بایستیم. چه طوفان کوه و چه طوفانهای سهمگین زندگی. و همه اینها را با همان عشق به زندگی میگفت.
اگر در کوه از گروه جلو میافتادیم تذکر میداد باید قدمهایتان را با قدمهای ضعیفترین همراه گروه هماهنگ کنید؛ “به کسی که زودتر به قله برسه جایزهای داده نمیشه”. حواسش بود همه در کوه غذا داشته باشند. به غریبهترین آدمهایی که از کنارمان هم میگذشتند تعارف میکرد سر سفره ما بنشیند.
اصلا روحیهاش همین بود که توانست سالها تاب بیاورد. همراه باشد. با همه مردم. او واقعا عاشق بود. باورم نمیشود که دیگر قرار نیست صدایش را بشنویم. شاید برای همین هم هست که حرفهایش را در ذهنم تکرار میکنم. نمیخواهم از یادم برود. نه صدایش و نه حرفهایش. چشمهای مصممش و لبخند همیشگیاش را باید در ذهنم بسپارم. او شاید دیگر نباشد، اما آنچه که به من داد و به صدها انسان دیگر، در بین همه ما زنده است و ما با به یاد آوردن همین آموزهها او را زنده نگه میداریم. او اگر تنها کسی نبود که عشق به وطن را به من یاد داد، قطعا یکی از تاثیرگذارترینها بود.
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست میمانم
من از اینجا چه میخواهم، نمیدانم
امید روشنائی گر چه در این تیرهگیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه میرانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر میافشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح میخوانم….
یادش گرامی خواهد ماند…