سفر، کار محالی نیست

مریم سادات موسوی

حتی یادم نمی‌آید قدیمی‌ترین سفری که رفته‌ام کجا بوده است. منظورم آن اولینی است که می‌شد نامش را “مسافرت: گذاشت و با تمام تعریف‌های علمی و غیر از آن از توریسم، هم خوانی داشت. تصویر گنگ و مبهمی دارم از بندرعباس. نوروزی که با کل خانواده مادری منزل خاله‌ام که موقتا در بندرعباس مامور بود رفتیم. عیدی یک بسته قابلمه و وسایل آشپزی اسباب‌بازی گرفتم. این که از کی، را هم یادم نیست. فقط یادم است خیلی ازشان لذت نبرده بودم که در یک بازی با هم‌کوچه‌ای‌ها، یکی از دخترها نصف اسباب‌بازی‌ها را در جوی آب پر سرعتی ریخت و من دیگر نتوانستم آن‌ها را داشته باشم.
ظاهرا اولین سفرهارا در دوران موشک باران تهران تجربه کرده‌ام. زمانی که خانواده‌ام شهر را ترک کرده بودند. اسامی مشهد و بندرعباس به گوشم خورده است. بیشترش را نمی‌دانم. هنوز خواهر کوچکم متولد نشده بود، یعنی سال 68، که اولین سفر خارجی را تجربه کردم. بهانه‌اش پزشکی بود و اطلاع از وضعیت سلامت جنینی که بعدها شد خواهرم. آن سفر را جسته، گریخته یادم است. رنگ، موسیقی، زیبایی و هر آنچه که من پیشتر از آن، یعنی تا 4 سالگی تجربه نکرده بودم.
سفرهای با ماشینمان را هم بعضا به خاطر دارم. هیلمنی داشتیم که تمام جاده‌ها را با همان می‌راندیم. یادم است پخش بی‌کیفیتی هم داشت که نوارهای کاست چند بار ضبط‌شده را در آن می‌گذاشتیم و صدای یک خواننده لس‌آنجلسی و وسط‌هایش شجریان و روی همه، خش‌خش را یکجا می‌شنیدیم. یکی از این بارها صدای خش‌دار یکی از خواننده‌های مرد پخش می‌شد، همان که با خواننده مرد دیگری دو نفری بخشی از خاطرات موسیقی آن زمان من را ساخته بودند. پدرم اعتراض کرد که این موسیقی خوبی نیست و بهتر است کمی رادیو گوش بدهیم. من اعتراض کردم. نتیجه‌اش این شد که تمام راه بدون هیچ استراحتی همان نوار پخش شد. به آخر می‌رسید و باز پدرم آن را پخش می‌کرد. خواهش کردم قطع کند. گفت تو این نوار را دوست داری و به خواست بقیه هم توجه نمی‌کنی. پس گوش کن. گوش می‌کردم. سفر قندهاری بود برای خودش. بعدتر هم دیگر از آن خواننده خوشم نیامد. همان که یک روزی منتظر است که به تهران بیاید. صدایش من را یاد تهوع پیچ جاده می‌اندازد.
سفر با قطار از جذاب‌ترین‌ها بود. رهایی خاصی داشت و شبیه خانه‌ای در حرکت بود. ترس هواپیما را هم نداشت. هنوز هم قطار را بیشتر از هر وسیله دیگری برای سفرکردن دوست دارم. آشنایی من با همسرم هم از قضا بهانه‌اش همان قطارسواری بود. البته کوپه‌های 6 نفره حس خفگی بهم می دهد. 4 نفره برایم مطلوب‌تر است.
اتوبوس را هم از نوجوانی تجربه کردم. اما اصل اتوبوس سواری‌های جاده‌ای‌ام به دوران دانشجویی برمی‌گردد. شهریور 83، باروبندیل را جمع کردم که برای 4 سال راهی بیرجند شوم. شبیه قصه‌های مجید شده بودم؛ وقتی می‌خواست به اردو برود و بی‌بی به اندازه یک زندگی برایش بار بسته بود. من هم با همان شکل و شمایل با مامان و پدرم راهی بیرجند شدم. می‌دانستم راه زیادی در پیش است. اما فکر 20 ساعت را نکرده بودم. چند ساعت آخر را روی زمین نشسته بودم. وقتی رسیدیم، همه انرژی‌ای که برای چهار سال تحصیل نیاز داشتم را از دست داده بودم.
بعد از پایان دوره لیسانس، کم‌کم سفرهای بدون خانواده شروع شد که در نوع خود از جذابیت بسیاری برخوردار بود. آزادی انتخاب مقصد، وسیله رفت و آمد، همسفران و حتی موسیقی حین سفر. این آخری برایم لذت ویژه‌ای داشت. این که کجا برویم معمولا به عوامل زیادی بستگی نداشت. پولش را داشته باشیم و برویم. سرد باشد یا گرم، سخت باشد یا نه، اصلا مهم نبود.
با همسرم هم در سفر آشنا شدیم. قطاری که از تهران به یزد می‌رفت. هردو عضو گروهی بودیم که برای کنفرانسی راهی خرانق بود. سال‌ها بعد از آن سفر، شروع کردم به نوشتن خاطرات سفرهایی که با هم رفته‌ایم. نه به شکل سفرنامه. صرفا خاطره‌نویسی که یادمان بماند با چه کسانی و کجاها رفته‌ایم. البته حال و هوای روزگار را هم می‌نوشتم. هنوز هم می‌نویسم. فقط دفترش را عوض کردم. ما 121 سفر را قبل از تولد پسرمان رفته بودیم و بعد از او هم چندتایی تا ببینیم به کجا می‌رسد.
همه این مقدمه‌چینی‌ها برای رسیدن به پسرمان بود. نه به خودش که به سفرکردن با او. اولین تجربه سفرش را در کمتر از دوماهگی داشت. خوب یادم است چون بعد از سفر واکسن دوماهگی را به او زدیم. بابل اولین مقصدی بود که دماوند به آن جا سفر کرد. در کمتر از یک سالگی برای اولین بار سوار قطار شد. آنقدر کوچک بود که درون کالسکه‌اش وسط کوپه خوابید. و کمی بعد هم هواپیما را. قیافه ترسیده‌اش موقع تیک‌آف را هرگز فراموش نمی‌کنم.
بعد از تولد او، سفرهای ما تمام نشد. فقط مثل قانون انرژی، از نوعی به نوع دیگر تغییر کرد. دیگر نمی‌شد دل را به دریا زد و از اولین جاده بیراهه پیچید. اگر محل اقامت از قبل رزرو نشده باشد، شروع سفر کار عقلانی‌ای نیست. ماشین باید همیشه سالم و پرازبنزین باشد.انتخاب همسفران بسیار مهم است. آن ها که با بچه میانه خوبی ندارند، دیگر با ما سفر نمی‌کنند. آن‌ها هم که بچه دارند یا بچه‌ها را دوست دارنددر اولویت قرار می‌گیرند.
بیشتر از یک سال است که همه درگیر ماجرای کرونا هستیم. این که بخواهم بگویم چه بلایی سر ما آورده است، زیاده‌گوییست. هرکس به نوعی آن را تجربه می‌کند. زندگی همه انگار به دو بخش قبل و بعد از کرونا تقسیم شده است. سال گذشته برای فستیوال موسیقی کوچه قرار بود به بوشهر و بعد هم به کنگان برویم. بلیط هواپیما را خریدیم و جای اقامت را رزرو کردیم. تا آخرین دقایق هم کنسل نکردم. مثل خیلی‌های دیگر فکر می‌کردم این لعنتی تمام می‌شود.
دیگر سفر نرفتیم. مثل دوران جنگ هم نبود که اگر این جا بمباران است آن یکی جا بشود رفت. همه‌جا اوضاع خراب بود. خرداد ماه که دیگر هر سه نفرمان پژمرده شده بودیم، به پیشنهاد دوستی، کمپینگ را تجربه کردیم. با بچه‌ای که تازه در حال ترک پوشک است و وسط کرونا!… از جزییاتش می‌گذرم. ما این سفر را رفتیم و آن روز نمی‌دانستیم که کمپینگ قرار است کم‌کم به یکی از عادات سفر در نرمال جدید تبدیل شود.
بعد از آن هم دو بار در پاییز با ماشین خودمان از خانه تا خانه رفتیم شمال. همه چیز را خریدیم و شستیم و بردیم و دیگر از خانه خارج هم نشدیم. تنها نکته‌ای که مراقب بودیم، دوری از جمعیت و نرفتن به سفر در تعطیلی‌های رسمی بود. ساعت‌ها حرف می‌زدیم که چه‌قدر این کار صحیح است. می‌دانستیم اگر نرویم، همگی دیوانه می‌شویم و رفتن هم که خطرات خودش را دارد. به هر حال ما سعی کردیم الگو بگیریم از روندی که در زندگی جدید دیگران هم تمرین می‌کنند.
جاده‌ها بسته شد. وقتی هم که کمی بعدتر باز شد، شمال هنوز بسته بود. ما دیگر از آبان در تهران حبس شدیم. مثل زندانی‌های کرونا. اسفند آمد. بدون بوی عید. اسفند بوی عید نمی‌دهد اما مثل همه اسفندها پر از کارهای تلنبارشده است. فشار بیشتر و خستگی طاقت‌فرسا.
هفته پیش بود که احساس کردیم در حال بریدن هستیم. باید کاری می‌کردیم. تطبیق. به قول همسرم تمام برتری انسان در طول تاریخ، قدرت تطبیق خودش با شرایط مختلف بوده است. جاده شمال بسته است. کرونا هم هنوز قصد ندارد سایه‌اش را از سر ما بردارد. برای همین مقصد جدیدی را پیدا کردیم. زدیم به دل کویر. سمت کاشان. اکوکمپی آنجاست که پیشتر هم رفته بودیم. کمی خیالمان جمع بود که می‌توانیم فضای نسبتا امنی را برای خودمان فراهم کنیم. دماوند شب قبل سفر، از شدت هیجان نمی‌توانست بخوابد. ما هم.
سفر آخرمان در اسفند 99، در سال منحوس کرونا، شاید بهترین سفر طی چند سال اخیر بود. فضایی امن برای پسرک. اصلا سفری که به او خوش می‌گذرد، برای ما هم لذتی چند برابر دارد. نه فقط چون فرزندمان است و هرچه او دوست دارد برای ما خوشایند است؛ چون وقتی آرام است، ما هم هستیم. در فضای کویری پا به پای هم دویدیم و لذت بردیم. انگار همه درد این چند ماه را ریختیم لای رمل‌ها و برگشتیم. سفر خوب برای ما همین بود. سفری امن که بتوانیم با کمترین ریسک آن را برنامه ریزی کنیم. طبیعت داشته باشد و محیطی سازگار با کودک. انگار سفر هم دارد شکل تازه‌ای می‌گیرد. نه فقط در تئوری یا برای گروهی خاص. برای ما هم که این روزها به خصوص، فاکتورهای زیادی را باید بررسی کنیم. با این حال نشدنی نیست. حداقل اگر زمان و مکان را درست انتخاب کنیم.