تلاش برای زندگی

مائده توكلي

نمی‌دانم از کجای اتفاقی که برایم افتاده است تعریف کنم. شاید بهتر باشد از همان اول بگویم. دو سال پیش، وقتی با دوستانم برای گشتی بیرون رفته بودیم، بی مقدمه حالم بد شد. همین ماجرا چند روز بعد من را راهی بیمارستان کرد تا از سّرم ام‌آر‌آی بگیرم. جواب ام‌آر‌آی را به یک دکتر نشان دادم. بعد از دیدن ام‌آر‌آی و انجام آزمایش های تکمیلی، گفت یک «کیست» در سرم دارم که خیلی هم خطرناک نیست. یادم است وقتی از مطب خارج شدم، حس عجیبی داشتم.
سعی کردم این موضوع را جدی نگیرم و به زندگی ادامه دهم. بعد از گذشت یک سال و تحمل همه این علائم، دیگر نگران وضع جسمی و آن کیست به اصطلاح بی‌خطر بودم. داشتم باور می‌کردم که اتفاق بدی در بدنم در حال افتادن است. حالی که در درون خودم احساس می‌کردم اصلا طبیعی نبود.
سراغ پزشک دیگری رفتم تا برایم مجددا آزمایش و حتی ام‌آر‌آی را تکرار کند. همین روزها که من نگران وضعیت جسمی‌ام و آن کیست عجیب بودم، پدرم هم از یک بیماری رنج می‌برد. من هم دلم نمی‌خواست او را درگیر این ماجرا کنم. به همین دلیل بعد از گرفتن جواب ام‌آر‌آی، بدون آن که به خانواده چیزی بگویم، سراغ دکتر رفتم. دکتر بعد از دیدن ام‌آر‌آی گفت که باید سریع عمل کنم.
سعی کردم هیچ مبارزه‌ای نکنم و حرف دکتر را بپذیرم. فقط سوالی داشتم که اگر عمل نکنم چه؟ جوابی که شنیدم شوکه‌ام کرد؛ «معلوم نیست چند روز دیگه زنده بمونی و این بیماری، که بهش «کیاری مغزی» می‌گن، علائم حیاتیت رو آروم آروم از کار می‌ندازه».
خوشبختانه به همراه یکی از دوستان عزیزم سراغ این دکتر رفته بودم. به دوستم نگاه کردم و دیدم که بغض کرده است. برای این که حال دوستم بهتر شود سریع به دکتر نگاه کردم و پرسیدم که؛ اگه عمل کنم چه شانس‌هایی دارم؟ گفت:«ممکنه بهوش نیایی چون این عمل خیلی سخته و باید از دکتر ریه و تخصص‌های دیگه حتما تاییدیه بیاری».
از مطب که آمدم بیرون حس عجیبی داشتم. شوکه شده بودم. اصلا به هیچ چیزی نمی‌توانستم فکر کنم. تنها کاری که کردم، همان موقع برای مشورت با یک دکتر ریه، راهی آن جا شدم. وقتی دکتر را دیدم و براش توضیح دادم، انگار او هم شوکه شده بود. نظرش این بود که من عمل نکنم. سعی کردم قانع کنم که من نمی‌توانم مرگ تدریجی را تحمل کنم. و اصرار کردم که تاییدیه به من بدهد.
شب سختی را به صبح رساندم. هم من، هم دوستم که در تمام این مدت همراهی‌ام می‌کرد.گفتن ماجرا به خانواده هم خودش کار آسانی نبود. به همه جز پدرم ماجرا را گفتم. خودم می‌خواستم کارهایم را سامان دهم. از دوستم خواستم از پزشک ماهری که در این زمینه می‌شناسد برایم وقت بگیرد. او هم برای دو روز بعد نوبت گرفت. من در تمام این مدت لطف این دوستانی که هر لحظه کمکم کردند را فراموش نخواهم کرد.
دو روز بعد، من به همراه برادرم و همسرش خودم را از اصفهان به تهران رساندم. وقتی پیش دکتر معرفی‌شده رفتیم، گفت راهی جز عمل‌کردن ندارم. با این حال تاکید کرد که درصد زنده‌ماندن حین عمل هم خیلی زیاد نیست. بعد از همه این توضیحات هم تاکید کرد که خودش این عمل را به عهده نخواهد گرفت. گاهی با خودم فکر می‌کنم که پزشکان معروف برای خراب نشدن سابقه کاریشان ریسک عمل‌های پرخطر را نمی‌پذیرند.
این دکتر من را عمل نکرد ولی پزشکی در اصفهان که تیمی ماهر دارد را معرفی کرد. ما هم سریع از تهران به اصفهان برگشتیم. در تمام راه، برادرم و همسرش تلاش می‌کردند که شرایط شادی را فراهم کنند. آواز بخوانند و همه چیز را مثل قبل نشان دهند. من هم حس دو گانه‌ای داشتم.
روز بعد، در اصفهان پیش دکتری که معرفی شده بود رفتیم. نمی‌خواستم هیچ ثانیه‌ای را از دست بدهم. دکتر جدید، انرژی مثبتی را به من منتقل کرد. دیگران توصیه کرده بودند نتیجه مشورت با سایر دکترها را برای دکتر جدید تعریف نکنم. ولی من از این که با دروغ وارد این ماجرا شوم خوشحال نبودم. کل ماجرا را تعریف کردم. بعد از مدتی، دکتر به شکلی محترمانه از همراهانم خواست که بیرون از اتاق باشند تا کمی با من صحبت کند.
کنارم نشست. مهربان بود. با آرامش برایم توضیح داد که احتمال زنده‌ماندن من در این عمل تنها 20 درصد است. و ازم پرسید: حسی که این روزها داشته‌ای را می‌توانی برایم توضیح دهی؟ برایش تعریف کردم ؛” من از بچگی تا حالا روزهای خیلی سختی رو گذروندم، به خاطر بیماری‌ای که از بدو تولد همراهم بود. اگه موضوع مردن بود همون روزها باید که نمی‌بودم. راستشو بخوای اگه بگم نگران نیستم دروغ گفتم ولی ته قلبم میدونم که هر چقدر همه بگن یه کاری غیر ممکنه ،تا خودم باور نکنم، هیچ چیزی غیر ممکن نیست. من میدونم که از پسش بر میام چون اگه بعد تلاش‌کردن و گذروندن اون همه سختی این اخر ماجرا باشه خیلی مسخره است. من با قدرتی که از خودم سراغ دارم می‌دونم که زنده می‌مونم. حالا هر چقدر هم بقیه بگن نه نمیشه” .
بعد از شنیدن حرف‌های من، گفت که تمام تلاشش را برای عملی موفقیت‌آمیز می‌کند. گفت ما هردو به هم اعتماد کرده‌ایم. پس نتیجه خوب خواهد شد. “باهم از پسش بر میاییم. بیا به هم قول بدیم که هیچ‌کدوم جا نمی‌زنیم”. این صحبت‌ها حدود 40 دقیقه طول کشید. این جا بود که فهمیدم هنوز هم آدم‌های وظیفه‌شناس و دوست‌داشتنی در این دنیا زندگی می‌کنند. مطمئن بودم هم من هم او از پس این ماجرا برمی‌آییم.

قرار شد من روز بعد بستری شوم و دو روز را در بیمارستان به آزمایش و مراقبت‌های قبل از عمل بپردازم و بعد هم عمل انجام شود. دوست دارم از حس و حال آن چند روز بگویم: ” این که تو شرایط سخت آدم می‌فهمه که چقدر واسه بقیه مهمه. وقتی حتی کسایی که فکرشو نمی‌کردم می‌دیدم سعی میکنن بهم انرژی بدن، بیان به دیدنم و… خوشحال بودم. همیشه سعی کرده بودم ادم ها را دوست داشته باشم و بهشون خوبی کنم. حس می‌کردم دارم جواب همه اون انرژی‌هایی که بهشون داده بودم رو می‌دیدم. برایم پیام‌هایی میومد که سعی کنم زنده بمونم”. بعضی از دوستانم گریه می‌کردند.
تصمیم گرفته بودم تحت هر شرایطی به هوش بیایم. خودم خیلی نگران رفتن از این دنیا نبودم. ولی برای پدر و مادرم، برادرهایم و همسرهایشان، دوستانی که تا این حد نگران من بودند باید به هوش می‌آمدم. در آن روزها دخترعمویم به بیمارستان می‌آمد و تا صبح با هم حرف می‌زدیم. در یکی از این صحبت‌ها دخترعمویم حرف قشنگی به من زد. گفت انسان‌های طبیعی هم گریه می‌کنند و هم گاهی ضعیف هستند. در عین حال از من خواست واقع‌بین باشم و هم‌زمان به خودم ایمان هم داشته باشم. چه‌قدر آن روزها به حرف‌هایش نیاز داشتم.
در تمام این روزها پزشکی که قرار بود من را عمل کند و تیمی که همراهی‌اش می‌کردند، سرسختانه جلوی همه ایستادند که این عمل باید اانجام شود. او هم مثل من ایمان داشت که اتفاق مثبتی خواهد افتاد. واقعا همین اعتماد بود که نتیجه همه چیز را عوض می‌کرد.
هنگام بیهوشی، نگران بودم. دکتر من را دلداری داد که نگران هیچ چیز نباشم، او کنارم می‌ماند. من در چهره‌اش نگرانی را می‌دیدیم و سعی می‌کردم لبخند بزنم. گفتم؛ “دکتر من به خاطر تلاش‌های شما هم که شده نیم ساعت به هوش میام بعد میرم”.‌ چهره دکترم مثل زمانی شده بود که سر امتحان وقتی داری تقلب می‌کنی، مراقب‌ها می‌فهمند و برگه تقلب را می‌گیرند. حالش شبیه آن لحظه‌ها بود.
عمل انجا شد. زمانی که به هوش آمدم، خانواده‌‌ام را به یاد دارم که خودشان را به من رساندند و حالم را پرسیدند. و خودم را به یاد می‌آورم که روی تخت دراز کشیده بودم، بعد از 5 ساعت زیر عمل جراحی بودن. به نشانه ‌خوب‌بودن و برای شادکردن آن ها، علامت پیروزی نشان دادم.
روزهای سختی را در آی‌سی‌یو ‌گذراندم. درد شدید‌ داشتم و تحمل دستگاه ونتیلاتور که امکان حرف‌زدن و خوردن را از من گرفته بود، برایم سخت بود. دکتر و خانواده‌ام تمام مدت جویای حالم بودند. من درد می‌کشیدم ولی برای خوشحالی آن ها، خودم را خوب نشان می‌دادم.
تحمل آن روزها خیلی سخت بود. ولی من توانستم از آن ایام بگذرم. من و دکتر هردو از اعتمادی که به هم کرده بودیم، خوشحال بودیم. در روزهای بعد تمام تلاشم را کردم که خودم بتوانم نفس بکشم تا از دستگاه جدا شوم. من سختی‌های زیادی کشیده بودم و جداشدن از این دستگاه در مقابل بعضی از آن ها هیچ بود. با همین تلاش‌ها بود که بعد از سه روز از دستگاه جدا شدم.
زمانی که در آی‌سی‌یو دستگاه را از بدنم بیرون کشیدند، یک لحظه ریه‌ام دچار شوک شد و نفسم بند آمد. پدرم کنارم ایستاده بود. در آن لحظات نگاهش کردم و اصلا دلم نمی‌خواست ناامیدش کنم و این آخرین تصویری باشد که از من در ذهنش باقی می‌ماند. به خودم فشار آوردم تا این که توانستم نفس بکشم.و همه خوشحال بودند و گفتند “برگشت”.
من فردای آن روز به بخش منتقل شدم. امروز هفت ماه از این ماجرا می‌گذرد. این که تصمیم گرفتم خاطره این عمل را به اشتراک گذارم، به خاطر اهمیتی بود که طرز نگاه‌کردن من به این ماجرا را نشان می‌دهد. من طی سال‌ها، در زندگی‌ام سعی کرده‌ام به خودم بقبولانم که اگر چیزی را بخواهم باید هر طوری هست آن را به دست بیاورم. نباید اجازه دهم محدودیت‌هایی که دنیا برایم ایجاد می‌کند، من را از هدفی که دارم باز دارد. من از داشتن آدم‌هایی که در این لحظات کنارم بودند خوشحالم. دلم می‌خواهد که بتوانم من هم در زندگی آن ها نقش مثبتی بازی کنم.
هنگام ترخیص از بیمارستان، پرستار گفت تا کنون کسی را ندیده است که تا این حد ملاقاتی داشته باشد. من هر ساعت از شبانه‌روز، کسی را داشتم که برای دیدنم به بیمارستان بیاید. شاید این ها به خاطر تلاشی است که من در زندگی برای شادبودن کرده‌ام. و امیدی که من در قلبم داشتم، با اعتمادی که به پزشکم کردم، نتیجه خودش را نشان داد.

منبع هفته نامه‌ معيار شماره 154 تاريخ 7 بهمن 1398