ترسی که کروناباخودآورد
[تجربه من ازدردی که درس آموخت]
بخش دوم

مائده توکلی
به من این اجازه را داده بودند که در RCU گوشی موبایلم همراهم باشد. همان شب بارانی عمهام زنگ زد و گفت “داشت باران میومد؛ منم رفتم زیر بارون و برات دعا کردم که خوب بشی. نمیخوام هیچوقت غم پدر و مادرت رو ببینم”. در ادامه هم راجع به وابستگیای که اطرافیان و به خصوص خانوادهام به من دارند گفت. از من خواست که تمام تلاشم را بکنم. تلاشی که هم باعث شادی خودم باشد و هم دیگران…
وقتی خداحافظی کردم متوجه شدم که در این مدت من به کسی جز خودم فکر نمیکردم. انگار از جنگیدن آن قدر خسته شده بودم که با خودم، زندگیم و همه عزیزانم به لجبازی افتاده بودم. از طرفی هنوز با این موضوع کنار نیامده بودم که چطور ممکن است کسی که بدون اکسیژن کمکی و دستگاه، اکسیژن خونش به 50 میرسد، میتواند به این زودیها خوب شود؟! یاد برادرم افتادم. او خیلی ترسیده بود که مبادا برای من مشکلی پیش آید و در این مدت دائما از “استیون هاوکینگ” برایم جمله میفرستاد. زندگینامه او را برایم میفرستاد و سعی داشت تا به من ثابت کند که؛” اگر خودت بخواهی، میتوانی موفق شوی”.
همان شب پرستار را صدا کردم و گفتم “من میخوام دستگاه رو بذارم. میشه کمکم کنی که ببندمش روی صورتم؟”.
دیگر تصمیمم را برای مبارزه گرفته بودم. دکتر هم هر روز میآمد و من را چک میکرد تا مطمئن شود که از دستگاه استفاده میکنم. من تصمیمم را گرفته بودم. میخواستم بجنگم تا باز هم از بوی باران لذت ببرم و باز هم کنار عزیزترین آدمهای زندگیم باشم. تا بتوانم هم خودم هم آن ها را خوشحال کنم. میخواستم برای جوان بودنم بجنگم و زندگی کنم و تجربه کنم.
آن قدر انگیزه داشتم که روزی 16 ساعت دستگاه را وصل میکردم. اما دیگر از RCU خسته شده بودم. یک هفته تمام به تنهایی آن جا بودم. نه با کسی معاشرتی میکردم و نه عزیزانم را میدیدم. وقتی دکتر برای معاینه آمد، تصمیمم را گفتم که میخواهم به بخش منتقل شوم. به او گفتم که من برای ادامه راه، برای این که بتوانم مبارزه کنم و برای استفاده از این دستگاه کم نیاورم، باید روحیهام را حفظ کنم. برای حفظ این روحیه هم لازم است خانوادهام را ببینم. او هم قبول کرد و همزمان رازی را هم برایم بازگو کرد ؛”من فرستادمت RCU چون میخواستم با خودت تنها باشی و با بودن کنار بیماران بدحال در این بخش بفهمی که چطوری خیلی زود دیر میشه. امیدوار بودم با خودت کنار بیای و ببینی آدمها میتونن برای عزیزانشون و برای خودشون تلاش کنند”.
در آخر هم با شوخی اضافه کرد که؛ تو اخلاقت به من شبیه است و من بلد بودم چهطور با تو کنار بیایم. و خوب من هم که حالم بهتر بود جواب این شوخی را دادم. با خنده گفتم که خدا نکند من اخلاقم مثل شما باشد. این جا بود که احساس کردم کمکم مائده مبارز در حال بازگشت است. مطمئن شده بودم که همه چیز روبه راه میشود.
به بخش منتقل شدم. شب، یکی از دوستان قدیمی به ملاقاتم آمد. همیشه وقتی بیمار میشدم، خودش را میرساند. هر جا که بود فرقی نمیکرد، حتما میآمد. در مواقع عادی کمتر همدیگر را میدیدیم، اما در این جور مواقع همیشه کنار هم بودهایم. آن شب چند ساعت کنار هم بودیم. با او بسیار خندیدم و همین موضوع حالم را بهتر کرد. به هم قول داده بودیم که این چند ساعت راجع به هر موضوعی جز بیماری و وضعیت کنونی من صحبت کنیم. قرار شد فقط از خاطرات بگوییم، آن ها که حس خوبی داشتند.
این روزها را در کنار دوستانم گذراندم. هرکس به طریقی هوای من را داشت. یکی تماس میگرفت، دیگری به دیدنم میآمد و بعضی هم پیام می فرستادند. حس خوب و انرژی مثبت آن ها را میگرفتم. حتی یکی از دوستانم پدر پرستارش را به بیمارستان فرستاده بود تا وضعیت من را جویا شود که بدانیم وخامت حال من چه قدر است و آیا کمکی از پدرش بر میآید یا نه؟.
من وقتی این رفتارها را دیدم، هدفم و انرژیام برای تلاشکردن بیشتر شد. یکی از روزهایی که در بخش بودم، بدون این که به کسی از کادر درمانی یا خانوادهام اطلاع دهم، دستگاه اکسیژن را برداشتم. میخواستم ببینم آیا میتوانم به تنهایی نفس بکشم یا نه. دلم میخواست نترسم و به حسم ایمان داشته باشم.
وقتی دکتر برای معاینه آمد و متوجه شد که من نیم ساعتی است بدون دستگاه در حال نفسکشیدن هستم، ابتدا کمی نگران شد ولی بعد خبر خوش ثابتشدن سطح اکسیژن در بدنم را داد. و این مژده که میتوانم مرخص شوم. البته با این شرط که همچنان از دستگاه استفاده کنم. من خواستم و شد. و جنگیده بودم.
مرخص شدم. قول دادم که دستگاه را در خانه روزی 16 ساعت استفاده کنم. روزهای اول سر قولم ماندم ولی از روز سوم بدون آن که کسی متوجه شود، آرام، آرام زمان گذاشتن دستگاه را کم کردم. قرار بود هر ماه برای چکاب به دکتر سر بزنم. من با کمکردن زمان دستگاه، سعی کردم خودم نفس بکشم. حالا دیگر یاد گرفته بودم که
چطوروقتی خودم بخواهم می توانم بجنگم وزنده بمانم.ازبچگی این رامی دانستم ،این بارقویتر بودم.
یک ماه بعد که برای چکاپ رفتم، باورکردنی نبود. اکسیژن خون من 95 شده بود. این یعنی همه چیز طبیعی و ثابت بود. این بار با اطلاع دکتر قرار شد که فقط هنگام خواب دستگاه را استفاده کنم و در روز به صورت معمولی خودم نفس بکشم.
من فقط با علم پزشکی به این مرحله از درمان نرسیده بودم. من خودم از لحاظ روانی برای رسیدن به آن تلاش کردم. البته همیشه نقش کسانی که این را به من یادآوری میکردند که باید مبارزه کنم را به خاطر دارم. احساس میکنم ارادهای که من داشتم و روحیهای که دیگران به من دادند، شبیه یک معجزه بود.
همه تلاشهایم در کنار دکتری که او هم از من ناامید نشد توانست به سلامت من کمک کند. او من را به خودم آورد. هیچوقت با پرده با من صحبت نکرد. صادقانه و رک مشکلاتی که هر لحظه من را تهدید میکرد گوشزد کرد. من هنوز برای معاینه او را میبینم. هردوی ما از این که در کنار هم توانستیم این ماجرا را پشت سر بگذاریم خوشحالیم.
همه این خاطرات را گفتم که از این ایام غریبی که درگیر بیماری عجیب کرونا شدهایم بگویم. ما باید مراقب باشیم. تمام کارهای لازم را انجام دهیم، جز به ضرورت از منزل خارج نشویم و مراقبتهای بهداشتی را هم رعایت کنیم. این کاری است که همه ما باید انجام دهیم. فقط یادمان باشد که به هیچ وجه خودمان را نبازیم. این روزها هم میگذرد. روزهای معمولی باز میگردد. این را هم باید به خودمان یادآوری کنیم که حتی اگر کرونا هم بگیریم، قرار نیست اتفاق عجیبی بیفتد. هنوز تعداد بهبودیافتگان به مراتب بیشتر از قربانیان این بیماری است.
این حرفها را کسی میزند که طبق آمار، در گروههای پرخطر محسوب میشود و کرونا برایش بسار خطرناک است. یک سرماخوردگی ساده برای من میتواند فاجعه باشد، چه رسد ویروسی با این حجم از شدت و البته ناشناختگی. من ریههای حساسی دارم و این در همه حرفهایم خود را نشان میدهد. چند هفته پیش هم تب بالا و تنگی نفس و سرفه داشتم. سعی کردم فقط در اتاقم بمانم. مایعات زیادی بخورم و از دستگاه تنفسم بیشتر استفاده کنم، و البته مواد غذایی مقوی بخورم.
این که من کرونا گرفته بودم یا نه را نمیدانم؛ ولی این را میدانم که آن میزان تب، سرفه و تنگی نفس بی دلیل نبود. سعی کردم اینبار هم به خودم ثابت کنم که نباید جا زد، نباید ترسید و باید یاد هدفهایی بود که به خاطر آن زندگی میکنیم. میتوانیم رویاپردازی کنیم. از روزهایی که کرونا میرود و ما باز هم میتوانیم یکدیگر را بغل کنیم. میتوانیم عزیزانمان را ببوسیم. میتوانیم بدون ترس خرید برویم. این روزها میگذرد. مراقب خودمان باشیم تا از این روزها بگذریم…