بریدنِ سرِمرغِ تخم طلا

[کشتن منابع، کار آسانی است]
مریم موسوی —
زیر پاکت یکی از مارکهای سیگار، قیمت ۹هزار تومان چاپ شده است. پیشتر، زمانی که هنوز قیمت دخانیات به شکل عجیب و غریب امروز بالا نرفته بود، یادم نمیآید دیده باشم که قیمت را روی جلد چاپ کنند. این اتفاقی جدید، حدودا دو ساله است. جالب این که سیگار مذکور تقریبا در تمامی سوپرمارکتها، دکهها و دستفروشیهای کنار خیابان به قیمت ۱۰هزار تومان فروخته میشود. وقتی به فروشنده کف پاکت را نشان میدهی، اصرار دارد که این پاکت قدیمی است و تولیدات جدید گران شده و او هم چارهای ندارد به جز پایبندی به قیمت روز.
از قضا در مورد این مارک خاص از جایی به بعد، تاریخ تولید هم در کنار قیمت نوشته شد. نمیدانم تحقیقات بازار شرکت تولیدکننده بود، یا احیانا اعتراضاتی از سمت مردم که به این راهکار رسید. باورکردنی نیست با این که تاریخ را هم میشود به فروشنده نشان داد، او همچنان اصرار دارد قیمت بالا رفته است. شاید همه استدلالش بر پایه شنیدههاست: سیگار قرار است گران شود. همین. و اینجا تصمیم میگیرد تا قبل از گرانشدن، من تا میتوانم سود کنم.

این جمله دوم، تصویر ساخته ذهن من است از آن فروشنده در آن لحظه. میدانیم محصولاتی که قیمت معین دارند، از طرف تولیدکننده با درصد مشخصی ارزانتر به فروشندگان عرضه میشود. نتیجه این که وقتی فروشنده همان قیمت روی بستهبندی را بفروشد، سود خود را کرده است. در مورد کالاهایی که امکان فساد در آن ها است، مثل شیر یا سایر لبنیات، میبینیم که این موضوع رعایت میشود. در مورد کالاهای ماندگار اما، قاعده متفاوتی حاکم است: هرچهقدر میتوانی روی قیمت تولیدکننده بکش. این یعنی من سود بیشتری میخواهم.
ماجرای “سود بیشتری خواستن”، به سیگار و سوپرمارکت محدود نمیشود. حداقل این روزها، تجربهای که ما در حال زیستنش هستیم، نشان میدهد سود بیشتر در امورات اصلی و روزمره هم جای خود را پیدا کرده است. به واسطه شرایط جدیدی که با شیوع ویروس کرونا برایمان ایجاد شده است، فاصلهگذاری اجتماعی امری ضروری محسوب میشود. از همین رو، تاکسیها ملزم به سوارکردن تنها سه مسافر هستند. با یک سرچ ساده در اینترنت، میتوان خبر مربوط به این موضوع را در ایرنا، ایسنا، خبرآنلاین و سایر سایتهای خبری پیدا کرد. همین موضوع موجب شده است کرایهها به میزان قابل توجهی افزایش یابد. این روزها حداقل کرایه برای یک کورس مسیر در تهران، سه هزار تومان است.
تا این جای ماجرا مشکلی نیست. شرایط بحرانی، نیاز به حفظ سلامت جامعه، پیشگیری از بحران و توجه به پروتکلهای سازمان بهداشت جهانی مبنی بر رعایت فاصله افراد از هم در اجتماع… سوال از جایی به وجود میآید که رانندگان تاکسی ۴ نفر را به رسم گذشته سوار میکنند و باز هم کرایه جدید را میگیرند! جالبتر این که مسافران هم سوار میشوند. اگر من، یا هرکسی که نگران سلامت خود است بخواهیم فقط سه مسافر در تاکسی باشد، ناچاریم بحثی در این موضوع با راننده و بعضا سایر مسافران داشته باشیم. باز هم ماجرای “امکان سود بیشتر”. برای من تصویر ذهن راننده این گونه است؛” الان کرایهها افزایش داشتهاند، مردم هم سوار میشوند، من چرا سود بیشتری نکنم؟”. و این سود بیشتر، دیگر سایر نگرانیها را به حاشیه میراند.
در این موارد، همیشه یاد داستان “مرغ تخم طلا” یا “مرغی که تخم طلا میگذارد” میافتم. در فرهنگهای مختلف و در کشورهای متعددی، این داستان با اشکال مختلف تعریف میشود. من نتوانستم نویسنده معروفی برای آن پیدا کنم. بیشتر شبیه به روایاتی است اخلاقی که بین مردم به صورت دهان به دهان نقل میشود. مخاطب اصلی داستان هم کودکان هستند.
این پرنده در بعضی از انواع قصه، گاهی غاز است. آنچه اهمیت دارد این است که در فرهنگ تعریفکننده قصه، این پرنده بتواند در جایگاه یک حیوان خانگی یا حیوانی که در مزرعه به صورت معمول زندگی میکند، قرار گیرد. تخم این پرنده نیز بتواند بخشی از غذای صاحبانش باشد.
نکته دیگر داستان مربوط به صاحبان پرنده است. کسانی که در اکثر انواع روایت که من به آن نگاهی انداختم، یک زن و مرد توصیف شده است. آن ها معمولا از لحاظ اقتصادی وضع خوبی ندارند. در بعضی روایات به طور کلی فقیر هستند و در بعضی دیگر، حداقلی برای گذراندن امور دارند. معمولا افراد سختکوشی هستند و قدر داشتههایشان را میدانند.
داستان از جایی شروع میشود که یک روز مرغ (ماکیان) غریبهای وارد مزرعه میشود. زن و مرد این مرغ را میگیرند تا بتوانند از تخم آن تغذیه کنند. در بعضی روایات هم مرغی( ماکیان )یا غازی از ابتدای داستان وجود دارد که روزانه تعدادی تخم میگذارد. مهم این است که از روزی به بعد، این تخمها دیگر خاصیت غذایی ندارد. بلکه ماکیان مورد نظر، تخم طلا میگذارد. از این جا کل محاسبات زوجی با فشارهای اقتصادی تغییر میکند.
آنچه باید به آن توجه کنیم این

است :این مرغ فقط روزی یک تخم طلا میگذارد. خانواده هر روز این تخم را برمیدارد و میفروشد. کم کم وضعیت اقتصادی آن ها بهتر میشود. زندگی تجربههای جدیدی به آن ها میدهد که پیشتر اصلا لمس نکرده بودند. و از این جا به بعد،طمع سراغ آن ها میآید. مرغ، بشنویم منبعی که در حال استفاده از آن هستند را میکشند. دیگر تاب این را ندارند روزی فقط یک تخم طلا داشته باشند. راجع به این تصمیم ساعتها هم با یکدیگر صحبت میکنند. نتیجه میشود کشتن مرغ و استخراج همه طلاها با هم. نتیجه اخلاقی داستان هم که واضح است. مرغ میمیرد و دیگر تخمی نمیگذارد. در شکم هم پساندازی ندارد. همه آنچه که داشت به حیات مرغ وصل بود. او فقط ظرفیت روزی یک تخم طلا را داشت.
هنوز که این داستان را میخوانم، با خودم فکر میکنم کدام آدم عاقلی این کار را میکند؟ برای من از همان کودکی تا به امروز این دغدغه بوده است. اگر مرغ را بکشند، دیگر تخم طلایی نخواهند داشت، گاهی حتی عصبانی بودهام از داستانی که تا این حد مخاطب را احمق فرض میکند.
سالهاست اما حس دیگری دارم. تخم طلای بیشتر، شبیه همان سود بیشتر است. انگار این داستان اصلا سعی نکرده انسانها را تحمیق کند، بلکه از متن زندگی ما انسانها بیرون زده است. انگار همهگیر بودنش هم برای این است. میخواهد هر لحظه یادآور شود ماجرای طمعی که با آن درگیریم. من این روزها هم میبینم و هم هر لحظه تجربه می کنم. به راحتی سود بیشتر منجر به کشتن منبع میشود.
صاحبان خانهای که ترجیح میدهند خانه خالی بماند تا آن را به قیمت گرانتری به دیگری بدهند. صاحب خانه میخواهد با بالاترن سود ممکن آن را بفروشد یا اجاره دهد. هر روز منابع ممکن را میکشد به این امید که منبع قویتری بیاید. غافل از این که وقتی منبع کشته شود، اصلا دیگر کسی نمیآید. ما بخشی از رفتار روزمرهمان همین کشتن مرغهای تخم طلاست. شاید زندگی در وضع بیثبات کنونی هم به آن دامن میزند. برای من غم اصلی ماجرا این است که هیچ کدام اعتراضی هم نمیکنیم.
پیشتر فکر میکردم عدم اعتراض به حقوقی که دیگران از مازائل میکنند، از کمبود اعتماد به نفس جمعی ناشی میشود. رستوران هیچ خدمات ویژهای نمیدهد ولی هزینه سرویس میگیرد. همان سود بیشتر. ما فقط غری زیر لب میزنیم و بس. بعدها باز هم به همان رستوران شلوغ با سرویس مزخرف میرویم و اعتراضی هم نداریم. تا زمانی فکر میکردم خجالت میکشیم از اعتراض و مثلا غذای رستوران را هم دوست داریم.
امروز اما تصویر دیگری از کل ماجرا دارم. ما همه میخواهیم سود بیشتر کنیم. در هر لحظهای که بتوانیم، مرغ را بکشیم. منبع را در لحظه تمام کنیم. زورمان به هر منبعی برسد، هوس میکنیم در لحظه همه آن را بهرهبرداری کنیم، طوری که هیچ برای کسی نماند. پایداری آن منبع اصلا برای ما اهمیت ندارد. و چون همه این گونه هستیم، چرا باید اعتراض کنیم؟ من به عنوان مسافر تاکسی اعتراضی به سود بیشتر او نمیکنم، چون در نقش دیگرم که فروشنده است، دارم سود بیشتر میگیرم. به عنوان خریدار هم اعتراضی ندارم، چون رستورانی دارم که سرویس نمیدهم و پولش را میگیرم. وقتی در رستوران غذا میخورم هم اعتراض ندارم، من خودم وکیلی هستم که موکل گرفتاری را با بالاترین سود ممکن “تلکه” میکنم.
دور باطلی را زندگی میکنیم. وضعیتی به مراتب وحشتناکتر از فقط کشتن مرغ تخم طلا. ما در لحظه هم مرغ و هم صاحب مزرعه هستیم. برای همین، شکایت به وضع موجود برایمان معنی ندارد. میتوان اصلا داستان جدیدی برای شرایط ما نوشت. من یک جا مرغ تخم طلا یا منبع درآمد دیگری هستم. اگر به کشتهشدنم اعتراضی کنم، باید بپذیرم که مرغ دیگری هم به من اعتراض خواهد کرد. پس من خودخواسته و با طیب خاطر، خودم را قربانی مزرعهدار میکنم تا طمع کند برای سود بیشتر. آن وقت فرصت این را دارم به دنبال مرغ خود بروم تا قربانی شود برای سود بیشتر من.
شاید تحلیل بی رحمانهای از شرایط میکنم. اما وضعیتی که در آن زندگی میکنیم برایم مجالی نمیگذارد تا جور دیگر به ماجرا نگاه کنم. قطعا انواع تحلیل تاریخی، اقتصادی، سیاسی، جغرافیایی و غیره وجود دارد برای این که بدانیم چرا اسیر وضعی رو به سقوط شدهایم. چرا قیمت دلار لحظهای افزایش می یابد و همزمان ما میخریم و آن ها (شکل دیگری از ما) نمیفروشند که گرانتر شود.
ته ماجرا برای هیچکدام سود واقی ندارد. پراید همان پراید است و میدان فردوسی همان مرکز شهر. ما چیزی به دست نمیآوریم. اما منابع را از دست میدهیم. و بدبختانه این که یکی هم همان عمرمان است. تنها منبعی که اگر تمام شود، دیگر واقعا هیچ نداریم.
البته خروج از این دور باطل هم کار راحتی نیست. همت جمعی میخواهد. اصلا چون اراده جمعی وجود ندارد، افرادی که به صورت داوطلبانه از دور خارج میشوند، همانها هستند که بیشتر عمر احساس خسران میکنند. گاهی هم دیگر خارج نمیشوند. در دور میمانند و
چشمشان راروی کشتن وکشته شدن مرغ هامی بندند.این لحظه ترسناکی است. لحظهای که حتی یک نفر نباشدتا معادله را کمی به هم بزند. من احساس میکنم الان در این لحظه گرفتار شدهایم!