او، من، «احمدک»

مریم موسوی

–“دقیقا سی سال از این ماجرا می‌گذره. سی سال. من هنوز بعد از این همه سال وقتی بهش فکر می‌کنم بغضم می‌گیره”.
با این جمله شروع می‌کند. وقتی “سی سال” را می‌گوید، چشمانش بزرگ می‌شود و گرد. چند بار این “سی سال” را تکرار می‌کند. انگار هر بارکه تکرار می‌کند، برای خودش هم قضیه بیشتر جا می‌افتد.
گردشدن چشم‌ها خالی از اشک نیست. اشکی ایستا. از همان‌ها که از گلو شروع می‌شود. اول فشاری روی سیب آدم می‌دهد و بعد بالا می‌آید. انگار دو پا را روی سیب گذاشته و بعد زانوها رو خم می‌کند. می‌خواهد شتاب بگیرد تا بپرد. همان فشار لحظه پرش، دردی سوزناک ایجاد می‌کند. وقتی که پرید، دیگر درد را حس نمی‌کنی، اینجا دیگر به چشم‌ها می‌رسد و به مایع تبدیل می شود. دیگر همانجا می‌ایستد. همه سوزی که بعد از آن در سر معده حس می‌شود، به خاطر ایستادن است. می‌ایستد چون اگر پایین بیاید، ابهت را از دست می‌دهد. مثل کسی که هنگام زلزله در چارچوب در می‌ایستد، چهار دست و پایش را به شکل ضربدر در چارچوب چشم نگه می‌دارد تا پایین نیفتد. فشاری که برای نیفتادن به چشم وارد می‌کند، باعث گردشدن چشم می‌شود. او هم دارد همه این مراحل را پشت سر می‌گذراند؛ و هم زمان می‌گوید: سی سال.


من این آتش را به پا کرده بودم. البته همه‌اش هم تقصیر من نبود. بخشی را باید گردن شاعری* انداخت که آن شعر را سروده است. بخشی دیگر هم تقصیر “ابی”. دوست خودش را می‌گویم. همان ابی که یک شب وسط جنگل، دور آتش، موقع مشاعره نصفه نیمه‌مان این شعر خوانده بود. باید “ت می‌داد”. چند دقیقه‌ای فکر کرد. یک ساعتی بود بازی می‌کردیم. معدود بیت‌هایی که در حافظه آخر شبی کنار آتش، وسط جنگلمان به یاد داشتیم، حتی آن به یادگارمانده‌ها از کتاب‌های مدرسه، داشت ته می‌کشید. ابی باید بیشتر ذهن را می‌کاوید. یادش آمد. بیتی که پایان بازی را هم رقم زد. “تو کز، کز تو کز…. وای یادش نبود؛ جهان پیش رویش همه تیره بود”.
یادم است همه فکر کردیم زبانش گرفت. شاید از اثرات خستگی یک روز کامل جنگل‌نوردی. یا نشستن کنار دوستان در ساعاتی بعد از نیمه شب؛ آن هم وسط جنگل و دور آتش. در این شرایط پیش می‌آید گاهی زبان سنگین شود. یا حتی حافظه یاری نکند. عجیب نبود که “تو کز محنت” را یادش برود. بیت که به پایان رسید، به کناری‌اش نگاه کرد و گفت “د بده”. چند ثانیه‌ای سکوت کردیم. تازه فهمیدیم واقعا بیتی خوانده است.
او، همان دوست مشترک من و ابی، همان که “سی سال” را چند باری تکرار کرد، پرسید: این چی بود؟ ابی فهمید که ما همه نگاهش می‌کنیم. گفت شعر را نشنیده‌اید؟ جوابی ندادیم. صدای ترق چوب تری وسط آتش آمد. گفت ماجرایش را نمی‌دانید. سکوت بود هنوز. جرقه‌ای از آتش بیرون زد. رفت سراغ موبایلش. استثناً او اینترنت داشت. بقیه ما وسط جنگل شانس زیادی برای استفاده از دیتای “فورجی” گوشی‌های همراهمان نداشتیم. اصلا همراهان آن سفر را هم ابی از گوشه و کنار ایران جمع کرده بود. دوستانش این طور می‌گفتند. همان بود که شعر عجیب را می‌دانست. همان بود که اینترنت هم داشت.


شعر را پیدا کرد و خواند. “احمدک”، پسری که دوست داشتم فکر کنم همسن‌وسال من است، نقش اول شعر بود. احتمالا “او” هم دوست داشت فکر کند خودش همسن‌وسال احمدک است. او را می‌گویم؛ با اشک ایستاده در چارچوب چشم. معلم در شعر احمدک از همان خسته‌های دوران ما بود. چه من، چه او، کمی این طرف یا آن طرف، معلم‌هایی داشتیم که یا از جنگ برگشته بودند؛ یا همسرشان از جنگ برنگشته بود. شاید جنگ هجرتشان داده بود. شاید جنگ بخشی از سلامتشان را گرفته بود. شاید هم جنگ فقط ترسانده بودشان. فرقی نمی‌کند. همه معلم‌های من و او، گره‌ای با جنگ داشتند. گره‌ای کور. این را از پیشانی می‌شد تشخیص داد. معلم من، معلم او و معلم احمدک در یک دوران می‌زیستند. حداقل ما دوست داریم این طور باشد.
همان‌ها که بعضا نفرت ته صدایشان موج می‌زد. مثلا معلم سوم دبستان. یادم نیست برای چه چیزی، چانه ۹ ساله‌ام را بین شست و اشاره‌اش گرفت و فشار داد. مقنعه سفید چانه‌دارم هم زیر انگشتانش چروک شد. سرم را با همان دو انگشت عقب و جلو برد. لحظه آخر که خواست چانه را ول کند، انگار احساس کرد هنوز من به اندازه کافی ادب نشده‌ام. رهایی چانه را با هل‌دادنی رو به عقب همراه کرد. طوری که سرم از پشت به دیوار هم بخورد. منتظر ماند تا مطمئن شود سرم حتما به دیوار می‌خورد. در آن لحظه، نگاه غضب‌آلودش را برای حسن ختام تنبیه، نثارم کرد و به سمت تخته برگشت. من شاگرد محبوب بودم. فقط همین یک بار با هم به ضدیت در منافع رسیده بودیم. دیگران را با چک‌های فراوان راهی خانه می‌کرد.
یا آن یکی، آن که الفبای استفاده‌شده در اسمش خبر از بختی خوب می‌داد. او را که هرگز فراموش نمی‌کنم. ناظم بود. مادری تنها که فرزند مانده از جنگش را باید بزرگ می‌کرد. چشمان تلخی داشت. قد بلند و صورت کشیده‌اش، کاملا برازنده شغل ناظمی بود.نفراول از دانش‌آموزان که او را در راهرو می‌دید، اسمش را با صدای بلند می‌گفت، تمام دختران راهنمایی‌مان به کسری از ثانیه به کلاس می‌رفتند. اصلا ناظم نبود. جادوگر بود. حتی نمی‌خواست به خود زحمت دهد و پله‌ها را بالا بیاید. همانجا در همکف کافی بود که سرش را بالا بیاورد و از بین پله‌ها که چرخیده بودند و به سه طبقه می‌رسیدند، بالا را نگاه کند. تیر چشمانش همه را به کلاس می‌فرستاد.
معلم احمدک هم یکی از همین‌ها بود. کینه‌ به دل داشته‌هایی که باید به هر ترتیبی بود روان خود را سالم نگه می‌داشتند. باید از بین نمی‌رفتند. از بین رفتن یا نرفتن ما هم برایشان فرقی نمی‌کرد. همان‌قدر که دکترشدن، یا سوپورشدن ما برایشان فرقی نداشت. با همه این فرق‌نداشتن‌ها به مغز ما رسوخ کردند.
دبیرستان بودیم. دوستی که دیگر ایران نیست، برایمان شعری می‌خواند. ترجمه بخشی از آن این است: ما به آموزش نیاز نداریم… معلم‌ها، ما را تنها بگذارید. این را خواند که بگوید بیایید در راهرو راه برویم و مثل یک گروه معترض با مشت‌های گره‌کرده این را بخوانیم. هیچ کس با ایده‌اش همراهی نکرد. ناظم مجرد ابروپیوسته میانسالی داشتیم که می توانست از همین حرکت ما داستانی بسازد که اخراج، قسمت خوب ماجرا شود.
“دقیقا سی سال از این ماجرا می‌گذره”. کنار پنجره نشسته است. سیگار در دست راستش با تکرار این جمله ریتم می‌گیرد. دودش هم در هوا می‌چرخد. مثل ابرهایی که در کارتون‌ها، بالای سر کسی که چیزی به یاد می‌آورد ایجاد می‌شود. دود سیگارش ابری ساخت بالای سر “او”. شروع کرد به تعریف. من داشتم صحنه را در ابر سیگاری می‌دیدم. صدایش رسا است و بلند. وقتی با هیجان حرف می‌زند، میخکوبم می‌کند تا همه حرفش را بفهمم. نمی‌دانم چرا پرده‌خوانی نمی‌کند. می‌توانست داستان سیاوش را با همین شور بخواند. با همین شوری که تکرار می‌کند: سی سال می‌گذره.
آن روز ده سال داشت. امروز ده سال دارد تا پنجاه‌ساله شود. روی این موضوع تاکید می‌کند. شاگرد نمونه‌ای بود. دماوند، پسر دوساله‌ام، شب‌های زیادی را با آهنگ “کلاه قرمزی به مدرسه می‌رود” می‌خوابد. آهنگی مربوط به فیلم “کلاه قرمزی و پسرخاله”. همانی که سی سال هم نباشد، خیلی می‌گذرد از ساختنش. کلاه قرمزی در راه رفتن به مدرسه می‌خواند: شاگرد اول بشم، از همه بهتر بشم. بعد صدای کری که زن هم در آن است زیرصدا می‌آید که: شاگرد اول خوبه، از همه بهتر خوبه. این همه آنچه بود که ما در کودکی دنبال می‌کردیم. او هم شاگرد اول بود. از همه بهتر بود. همین کافی نیست برای این که سی سال یادش بماند؟
وسط تعریف ماجرا پکی به سیگار می‌زند. یادم نیست چه سیگاری می‌کشید. دوست دارم بنویسم بهمن کوچک را، یا هما را یا اشنوویژه را می‌کشد. بعدِ پک‌ها، ثانیه‌ای سکوت است. هیچ کس حرف نمی‌زند. از مدرسه‌ای می‌گوید با ۱۲۰۰ دانش‌آموز. سال ۶۹ را می‌گوید. هنوز مدرسه بوی جنگ دارد. پناهگاه‌ها را هم حفظ کرده‌اند، کسی خبر ندارد موشکی می‌آید یا نه. در کلاس‌هایی با سه ردیف نیمکت سه نفره می‌نشست. اینجا هم سکوت می‌کند و پوزخندی تلخ روی لب می‌آورد.
مدرسه داشت منفجر می شد. باید بعضی از بچه‌ها را به مدرسه دیگری می فرستادند. یکی از کلاس‌ها شاگردانش کم شده بود. باید از کلاس خودش به آن دیگری می‌رفت. یک روز صبح، در همان مهر ماه ۶۹، ناظم به کلاس آمد تا آن ها را که باید جابه‌جا شوند انتخاب کند. کاملا رندوم و بی هیچ معیاری. او یکی از همان‌ها بود. کیف و کتابش را جمع کرده بود. دوست چند روزه‌اش را با غمی زیاد بدرود گفت. در کنار چند نفر دیگر راهی کلاس جدید شد. از تحلیلی که در این شرایط روانشناسان می‌کنند که تاثیر همچین ماجراهایی بر روان آدمی چیست هم بگذریم. او، مثل من و مثل بقیه ما، سرنوشت را پذیرفته بود؛ رفت به کلاس جدید.
تعلیق ما بین حرف‌هایش اینجا طولانی‌تر می‌شود. رو به من می‌کند. صدایش بلندتر است. سیگار دوم را تازه روشن کرده است: من نشستم سر جای جدید. معلم داشت مشق‌ها را می‌دید. معلم دیروزی به ما مشقی نداده بود. می‌فهمی چه می‌گویم؟ تمام جرم من این بود که معلم دیروز به من مشقی نداده بود. نه این که من تکلیفم را ننوشته باشم. معلم جدید آمد. وقتی دید من مشقی ندارم، با تمام توانی که داشت، دست راست را بالا برد و زیر گوش من خواباند… اینجا دیگر سکوت می‌کند. فکر کنم بغض از مرحله چارچوب چشم می‌خواست بیرون بزند. چیزی را قورت می‌دهد. سرش پایین است. بالا می‌آید. کمی از صندلی بلند می‌شود. جوری که انگار می‌خواهد به سمت من پرتاب شود. می‌فهمی؟ هنوز بعد از سی سال این صحنه یادمه. من سیلی خوردم فقط چون معلم دیروزی مشقی نداده بود. من شاگرد اول بودم. می فهمی؟. در دل گفتم از همه بهتر بودی. صدایش خشم دارد. “دیگر بعد از آن دلم نخواست باشم”. و سکوت می‌کند.
همه این ماجراها از جایی شروع شد که من زیر لب خواندم توکز…کزتو..کز. و او وایی گفت. یاد احمدک معلم افتاده بود.این بارمن شعر را در گوگل یافتم. دلم می‌خواست در جمع بخوانیم. وقتی تمام شد، او بود که گفت همه ما همین بودیم؛ بعد رفت کنار پنجره و سیگار بهمن یا هما یا اشنو را گیراند.
*شاعرعلی اصغراصفهانی (سلیم)سروده شده درسال ۱۳۳۴